Part 25 "Face To Face!"

6.9K 1.1K 571
                                    

جیمین نگاهی به جونگ کوک و تهیونگ که کاملا سکوت کرده بودن اما تو نگاهشون دنیا دنیا حرف بود، انداخت.

سرفه‌ای کرد:
_ فکر کنم... فکر کنم نامجون بهم زنگ زده بود... برم ببینم چیکارم داره.
و به سرعت اتاق رو برای راحتی بیشترشون ترک کرد.

چند دقیقه‌ای گذشت.
هردو فقط به همدیگه خیره شده بودن و هیچ حرفی نمیزدن.

بالاخره، این تهیونگ بود که تصمیم به شکستن سکوت بینشون گرفت.

با تک خندی نگاهش رو چشم های براق و درشت جونگ کوکش گرفت و سرش رو پایین انداخت.

به رگ های روی دستش خیره شد:
_ از این سکوت بدم میاد...

سر بالا آورد و با لبخند کوچیکی به چشم های جونگ کوک خیره شد:
_ تو ساکتی اما چشمات دارن فریاد میزنن... حرف بزن... بپرس... میدونم خیلی حرفا برای گفتن داری... بپرس...

جونگ کوک آب دهنش رو به گلو فرستاد تا شاید بتونه همراه باهاش بغضش رو هم پایین بفرسته.

نگاهش رو گرفت و شکسته لب زد:
_ چی بگم... چی بپرسم... میدونی... به قول تو خیلی حرفا دارم... خیلی سوالا دارم... اما مسئله اینه... از کجا شروع کنم...

سر بالا آورد و دوباره به چشم های آلفاش خیره شد:
_ از کدوم پنهون کاریات گله کنم تهیونگ... اینکه یه بتا بودی و بعد ها شدی آلفا؟... اینکه حتی آلفا هم نبودی و یه انیگما بودی؟... یا از اینجایی که توشم گله کنم؟... هوم؟

تهیونگ باز هم سکوت کرد که جونگ کوک با بغض خندید و به اطرافش نگاه کرد:
_ این اتاق از خونه‌ی من بزرگ‌تره... از کافه‌ی جیمین هم بزرگ‌‌تره...نمی‌دونستم یه محافظی که استعفا داده و توی یه کافه کار میکنه انقدر ثروتمنده!

تهیونگ لبخندش رو حفظ کرد و با آرامش لب زد:
_ طعنه نزن...

تُن صدای جونگ کوک بالا رفت:
_ طعنه میزنم!... فریاد میزنم! حتی دلم میخواد کتکت بزنم!... تو همه چیز رو پنهون کردی تهیــونگ!... همه چیز رو... از اولین لحظه‌ای که من رو توی اون دانشگاه لعنتی دیدی پنهونکاری کردی تا اون روزی که من عین احمقا بهت گفتم میخوام مارکم کنی... از جنسیتت... هویتت... وجودیتت... همه چیز رو مخفی کردی!

جونگ کوک حواسش نبود که میون داد و فریاداش، این چشم هاش بودن که مدام پر و خالی می‌شدن.

خشم و غم، پارادوکس عجیبیه...

تهیونگ نفسی گرفت:
_ میخوای داد بزنی؟... داد بزن... حق داری خب... هرچقدر دلت میخواد داد بزن... میخوای من رو بزنی؟ بازم آزادی... با هرچیزی که دلت خواست من رو بزن... اما بزار منم بگم... بزار منم از دلیل و منطقام بگم...

جونگ کوک در یک حرکت ناگهانی نیم خیز شد و دو دستی یقه‌ی تهیونگ رو چسبید:
_ دلیل و منطق؟!... از کدوم دلیل و منطق حرف میزنی؟!... بر چه دلیل و منطقی انقدر خودسرانه تصمیم گرفتی... چرا یه لحظه به عاقبتمون فکر نکــردی؟!... تو... توی میدونی وقتی جلوی چشمام سقوط کردی چه حالی شدم؟!

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now