Part 14 "Kill Him"

6.8K 1K 372
                                    

نامجون دفتر رو جلوی تهیونگ باز کرد و گفت:
_ اینارو باید خودت نظر بدی... مهرش رو رسیدم کاخ میزنم.

دفتر رو برداشت و چکش کرد:
_ مالیات؟!
_ آره... بهتر بود توی لپ تاپ می‌دیدیشون، اما خب امکانش نبود... برای همین مهماش رو یاد داشت کردم.

ابرویی بالا پروند:
_ آخرین سری که جلسه داشتیم... درصد انقدر نبود.
_ چندتا از وزرا دارن زیر آبی میرن، مقداری که تعیین کردی رو به خزانه میدن، و بقیه‌ش میره جیب خودشون.

اخم ترسناکی کرد:
_ چی؟!
یونگی سینی حاوی قهوه رو روی میز گذاشت و به جای نامجون جواب داد:
_ بیشتریاش زیر سر وارثاشونه... خودشون زیاد تخم نمیکنن رو حرفت حرف بیارن.

_ شناساییشون کردید؟
_ چندتاییشون آره... اما فعلا نمیشه اقدام کرد... باید مدارک بیشتری جمع بشه.

دفتر رو بست و روی میز پرتش کرد:
_ حالا که خودم نیستم... شیر شدن... فعلا نمیشه حکم رسمی داد... میمونه مدارکی که علیهشون باید جمع بشه.

_ پسر وزیر دارایی از عمه‌ش به خانواده سلطنتی وصله... برای همین یکم سخته.

هومی کشید:
_ هرچیزی که میتونید جمع کنید... وقتی برگردم من میدونم و اونا... راستی...
به نامجون نگاه کرد:
_ ترتیب یه آزمون سراسری رو بده... میخوام بعضی وزرا رو از پایه بچینم... حواستم باشه هرکس نامزد میشه، هیچ جوره به اشراف وصل نباشه.

نامجون سری تکون داد که فنجون قهوه‌ش رو برداشت.

عطر قهوه رو به مشام کشید و بعد کمی ازش نوشید.

تلخ بود، اما نه زیاد... یونگی بنا بر ذائقه تهیونگ، شیرینش کرده بود.

قلپ دیگه ای رو هم پایین داد که همون لحظه احساس سنگینی کرد.

اخم ریزی کرد و نفسی گرفت.
اما... اما اون احساس سنگینی کم کم داشت بدتر می‌شد.

نفس سختی کشید.
فنجون رو سست روی میز گذاشت که لغزید و یکم ازش ریخت.

یونگی متعجب به تهیونگ خیره شد و فنجونش رو پایین آورد:
_ تهیونگ؟

عاجز به قلبش چنگ انداخت.
گرگش وحشیانه خودش رو به در و دیوار می‌کوبید.

قلبش رو محکم فشرد و نالید:
_ عــاح...

نامجون سریع پاشد و سمتش رفت:
_ چیشده؟... تهیونگ خوبی؟

به مبل چنگ انداخت و سخت گفت:
_ جونگ کوک...

یونگی هم ایستاد:
_ جونگ کوک چی؟!

ناله بلندی کرد:
_ ک-کافه... باید بریم... کافه...

یونگی و نامجون به همدیگه نگاه کردن که تهیونگ با کم توانی از جا پاشد.

سمت در رفت که نامجون و یونگی هم دنبالش رفتن.

در طول راه، توی ماشین، تهیونگ فقط با مشت کردن دستاش و فشردن دندوناش روی همدیگه، سعی می‌کرد دردش رو تحمل کنه و داد نزنه... اما اون سنگینی قلب و تیر کشیدن های گاها خفیف و گاها تند... داشت این اجازه رو ازش سلب می‌کرد.

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now