دکتر کمی جین رو که کاملا گیج بود و درک درستی از اطرافش نداشت معاینه کرد و بعد به نامجون خیره شد

¤وضعیت جسمیش خوبه ... این حالت گیجی‌ای که داره بخاطر داروی بیهوشیه که قبل جراحیه اورژانسی بهش تزریق کردیم و همچنین مسکنی که برای کم شدن درد بهش زدیم ... نگران نباشین یکی دو ساعت که بگذره یواش یواش به خودش میاد

با توضیح دکتر ، نامجون که خیالش راحت شده بود ازش تشکر کرد و تنها پزشکِ حاضر هم با نوشتن یکسری چیزها توی پرونده جین و اعلامِ اینکه باز هم بهش سر میزنه ، از اتاق خارج شد

سوکجین حالا به سقف خیره بود و هر یکی دو دقیقه یکبار پلکِ آرومی میزد و نامجون رو مطمعن میکرد که هنوز زندس و بلایی سرش نیومده . حدودا یک ربع به همین منوال گذشت تا دوباره مسکن ها اثر کردن و پلک های جین سنگین شد و دوباره به خواب رفت

نامجون هنوزم نمیدونست تصمیم درست چیه . از یک طرف میدونست صمیمی ترین دوستش یعنی تهیونگ چقدر روی اعضای خانوادش حساسه و میخواست اون رو از وضعیت پسرعمش باخبر کنه ولی از طرف دیگه یاد صدای خشدار جین میوفتاد که با وجودِ درد زیادش ازش خواهش کرده بود به کسی چیزی نگه . تو دوراهی بدی گیر افتاده و نگرانیش برای وضعیت جین هم آشفتگیه ذهنیش رو بیشتر میکرد . واقعا نمیدونست خبر ندادن به خانواده اون پسر کار درستیه یا نه !

حدودا دو ساعت بعد که نامجون لبه تخت نشسته و تمام مدت خیره به جین مشغول فکر کردن بود دوباره لای پلک های پسرِ مجروح باز شد و اینبار اول از همه نامجون رو دید که نزدیک بهش نشسته و گرمای دستش رو روی دست خودش حس کرد

*خوبی ؟

با بیحالی 'هوم' آرومی گفت و باعث شد نامجون لبخند محوی بزنه . اثر داروی بیهوشی از بین رفته بود و جین دیگه گیج و منگ نبود

×چیشد ؟

با صدای آرومی که انگار از ته چاه میومد پرسید و نامجون ناخودآگاه تکخندی کرد

*تو دوتا از دنده هات ترک برداشته بود و بخاطر اینکه دیر برای درمان اقدام کردی لخته خون بین دنده هات جمع شد ... مشخصاً اونی که باید بگه چیشد تویی نه من !

جین نفس عمیقی کشید که باعث شد تیر کشیدن قفسه سینش رو حس کنه و اخم هاش توی هم رفتن و چند ثانیه طول کشید تا به حالت عادی برگرده

×یه دعوا بود ... داشتن داداشمو میزدن ... من رفتم نجاتش بدم

با صدایی که یواش یواش داشت واضحتر میشد توضیح داد

*چرا زودتر نیومدی بیمارستان ؟

×هممونو بردن بازداشتگاه ... منم ترسیدم بیام ... بیمارستان و ماجرا بزرگتر بشه

درحالی که دردِ خفیفی تو قفسه سینش حس میکرد بریده بریده توضیح داد و بعد با نگرانی به پسر برنزه خیره شد

In "Kim" Mansion ⏳️Where stories live. Discover now