«پارت سی و نهم»

216 68 48
                                    

‌ هوا  تاریک شده بود و  کیونگ تقریبا هیچ چیز از باغ رو،  نمیتونست  از  پشت پنجره ی بزرگ سالن ببینه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


‌ هوا  تاریک شده بود و  کیونگ تقریبا هیچ چیز از باغ رو،  نمیتونست  از  پشت پنجره ی بزرگ سالن ببینه. نفسش رو به ارومی بیرون داد و تردیدی که از صبح  پاهاش رو پشت درب کتابخونه به زمین چفت کرده بود رو  بلاخره کنار گذاشت.

چند تقه ی کوتاهی به درب زد و با نگرفتن جواب، اروم لای درب رو باز کرد و داخل شد.

لحظه ای جا خورد اما خیلی زود، به حالت قبل برگشت.
دروغ چرا، هر تکه از عمارت لرد، اون رو یادخونه های  قدیمی و ترسناک اروپایی مینداخت.

کتابخونه نیمه تاریک بود و تنها آباژور کنار شومینه ،فضا رو روشن نگه داشته بود.
دورتا دور اتاق، تماما قفسه های کتاب به چشم میخورد  و از اونجایی که هیچ گرد و غباری روی قفسه ها نمیدید، مشخص بود صرفا جنبه ی دکور نیستن!

لرد روی  کاناپه ی چرمی بزرگی، رو به روی شومینه ی نیمه روشن نشسته بود.با اینکه شک نداشت حضورش رو حس کرده ،اما هیچ عکس العملی نشون نداد و همچنان نگاهش میخ ذرات خاکستر  اتش بود.

به ارومی به سمتش  قدم زد و همینطور که دوباره نگاهش رو به اطراف کتابخونه  مینداخت، زمزمه کرد

کیونگ-واااو...کتابخونه ی قشنگیه...

و زیر چشمی نگاش کرد تا  ببینه توجهش رو جلب کرده  یا نه اما اون همچنان مثل تکه ای یخ نشسته بود.

بهش نزدیک تر شد و روی لبه ی میز عسلی،که کنار کاناپه قرار داشت نشست.

کیونگ-میتونم تا زمانی که اینجا هستم  به  کتابخونه  سر بزنم!؟

وقتی باز هم جوابی نگرفت،بی دلیل دستپاچه شد.اون عصبی بود و هیچ جوابی هم برای این رفتار های احمقانه ی خودش نداشت.اصلا اینجا چیکار میکرد؟! با چه فکری تا اینجا پیش اومده؟!

ایستاد و  نگاه دلخورش رو بهش دوخت. اون دو روز قبل همو بوسیده  بودن...توی هر فرهنگی، زمانی که کسی رو ببوسی...درسته که دلیلی نیست برای شروع رابطه...اما  حداقل....نباید کمی بهم نزدیک تر شد؟!با خودش چی فکرده بود؟؟

با حرص لب هاشو روی هم چفت کرد و  به قصد خارج شدن از اتاق، یک قدمی رو برداشت، اما طاقت نیاورد و دوباره به سمتش برگشت

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now