صداش بالا رفت:
ـ اون خواهرم رو سلاخی کرد! میفهمی؟ مینجی.. یادته که.. بیست و چهار ساعت به جون هم میافتادین و من باید جداتون میکردم. آخرشم باهام قهر میکرد که چرا طرف تو رو گرفتم.
خاطراتی که ازش دم میزد رو به خوبی به یاد داشتم و این حجم بد شدن مینجی هم مثل یک غذای هضم نشده سر دلم مونده بود. بازوهام رو گرفت:
- چیشد که همسرش شدی؟
چیزی نگفتم و ادامه داد:
- اون مینجی رو به بدترین شکل ممکن کشته فلیکس.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم:
- مینجی هم با بدترین شیوهی ممکن نامزد دوست داشتنی هیونجین رو کشت. من هنوزم نمیتونم باور کنم مینجیای که همه از قساوتش دم میزنن خواهر تو باشه جئونگیون، ولی واقعیت کاری به باور من و تو نداره.
چشمهاش رنگ خشم گرفتن:
- یعنی تو کار اون عوضی رو تایید میکنی؟
سریع سرم رو تکون دادم:
ـ معلومه که نه. کارش رو تایید نمیکنم اما تو کنارش بودی و بهتر از من میدونی مریض بوده. تو بعد از مرگ مینجی چه حالی شدی؟ از همه بریدی مگه نه؟ از بعد اون اتفاق ارتباطمون قطع شد درسته؟ تو به خاطر حال خرابت از منم بریدی و حتی حاضر نشدی باهام درد و دل کنی. انقدری بریدی که من تازه فهمیدم همهی این سالها چه اتفاقی افتاده بوده.
بیتوجه به همهی حرفهام خیرهتر از پیش نگاهم کرد. با دقت چشمهاش رو توی صورتم چرخوند و لب زد:
ـ دوستش داری؟
از سوالش جا خوردم:
- چی؟
- با من بیا فلیکس.
مبهوت خندیدم:
- چی داری میگی؟
- اون لیاقت خوبیهای تو رو نداره. با من بیا.
دستش رو که هنوز بازوهام میونشون بود پس زدم و عقب رفتم.
- داری چرت و پرت میگی.
- نمیگم، چرت و پرت نمیگم. من دوستت دارم فلیکس. همهی این سالها دوستت داشتم. مطمئنم میتونم زندگیای بسازم برات که قابل مقایسه با اون عوضی نباشه.
حس کردم ظرفی پر از آب یخ روی سرم خالی شد. فکر میکردم اون هیچوقت به من آسیبی نمیرسونه اما اشتباه میکردم. پوزخندی روی لبم نشست:
- چقدر زمان آدمها رو عوضی میکنه.
حالا اون بود که جا میخورد. نفرتی که توی نگاهم نشسته بود اون رو هدف گرفت:
- از اینجا برو، منم فراموش میکنم تو رو دیدم. همه رو فراموش میکنم و فقط کودکیمون رو نگه میدارم.
YOU ARE READING
- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹
Fanfiction「 منو با اسمهای مختلفی صدا میزنن؛ هیونجین، هوانگ، قاتل، شیطان، شکارچی! تو کدومو دوست داری؟ 」 •| 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Angst - Dark - Romance •| 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : Hyunlix •| 𝗨𝗽 : Completed •| 𝗢𝗿𝗶𝗴𝗶𝗻𝗮𝗹 𝗩𝗲𝗿 : Abadis