- میدونستی هیچ گروگانی مثل تو انقدر پررو نیست؟
- تو هم میدونستی هیچ گروگانگیری با گروگانش ازدواج نمیکنه؟
صورتش رو بهم نزدیک کرد و توی صورتم لب زد:
- میدونستی همهی همسرها وظایفشون رو به نحو احسنت انجام میدن؟
حرصی از مقابله به مثل کردنش با دوتا دست ضربهای به سینهاش زدم و غریدم:
- خیلی حرف میزنی.
ازم فاصله گرفت:
- جیسونگ رو دیگه نمیبینی.
از جا پریدم:
- آسیب ببینه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
نیخشند زنان از اتاق خارج شد و من بعد از زمزمه کردن ناسزایی که نثار خودم و جیسونگ کردم، پشت سرش از اتاق خارج شدم و به اولین ریسمانی که میتونست نجاتم بده متصل شدم و از قضا اون ریسمان بازوی مینهو بود. با همون عینک گرد به سمتم چرخید:
- چیشده؟
- جیسونگ گوشیش رو داده بود به من، و هیونجین فهمیده. الان بلایی سرش میاره.
سرش رو به تاسف تکون داد و ازم فاصله گرفت. من و من کنان لب زدم:
- میخوای.. میخوای تو کاری نکن. به کای بگو. الان هیونجین نسبت به تو دست به تفنگش چرب و نرم شده.
لبخند کمیابی روی لبش نشست:
- اونبار هم فقط میخواست بهم هشدار بده. هیونجین بلده چجوری تیراندازی کنه. دیدی که فردای همون روز سرپا شدم. تو نگران خودت باش.
بعد از حرفش از پلهها پایین رفت و من هم پشت سرش راهی شدم. خوشبختانه غیر از کای و هیونجین که باهم درحال جنگ و دعوا بودن کسی دیگه نبود و طولی نکشید که از بین بحثشون متوجه شدم کای جیسونگ رو فراری داده بود و همونجا نفس راحتی کشیدم.
درسته گوشیش طعمه شده بود اما نجات جون در برابر دادن یه گوشی معاملهی پیروزمندانهای بود. به خصوص که به فنا رفتن گوشی بیهوده نبود و اگه دایی با همون نگرانی به کره میومد عواقبش غیرقابل پیشبینی و به طبع وحشتناک بود.___
یانگمی برگشته بود اما نه مثل قبل. دیگه داخل نگاهش از اون علاقهی بچگانه و رویایی به هیونجین خبری نبود و اینبار انگار همهی حواسش جمع کای شده بود. کایای که نمیدونستم چی گفته و شنیده بود که زیادی آشکارا از یانگمی فاصله میگرفت و بهش بیاعتنایی میکرد.
دیدن اون یانگمی پر ادعا توی این شرایط که سعی میکرد نظر کای رو جلب کنه برام مقداری عجیب بود. رفتارش با من هم تا حدودی تغییر کرده بود و حداقل دست از تلاش برای پس زدنم کشیده بود و گاهی مکالمهی کوتاهی داشتیم.
همهچیز به طور نسبیای آروم گرفته بود و برگشته بود به حالت عادی. البته از نظر کای این شرایط عادی بود و مطمئنا حالا حالاها قرار نبود این اکیپ و کارهاشون برای من هم شکل عادی بگیره.
اما من و هیونجین؛ هیونجین به شکل عجیبی تغییر کرده بود. تغییری که تنها در جزئیات رفتارش میشد فهمید و به قول کای فعلا دور دور هیونجین عاشق بود و دل من هم که از مدتها پیش رفته بود و عقلم رو هم داشت کم کم به راه خودش میکشوند.
این هیونجین آروم داشت خودش رو به عقلم ثابت میکرد اما چیزی توی گوشهی وجودم دم از شکارچی میزد. شکارچیای که وجود هیونجین رو تسخیر کرده بود و هر از گاهی خودش رو نشون میداد. چی بالاتر از اینکه شکارچی دستش به خون آلوده بود؟
تناقضهای ذهن و روحم لحظه به لحظه بیشتر میشد و من نمیدونستم چیکار باید میکردم و چطور یکی از اون حسها رو پس میزدم و یا حداقل باهم ادغامشون میکردم. صدای زنگ آیفون به صدا دراومد و یانگمی کسی بود که در رو باز کرد و لب زد:
YOU ARE READING
- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹
Fanfiction「 منو با اسمهای مختلفی صدا میزنن؛ هیونجین، هوانگ، قاتل، شیطان، شکارچی! تو کدومو دوست داری؟ 」 •| 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Angst - Dark - Romance •| 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : Hyunlix •| 𝗨𝗽 : Completed •| 𝗢𝗿𝗶𝗴𝗶𝗻𝗮𝗹 𝗩𝗲𝗿 : Abadis