با لرزش کوچیکی پلک های بهم چسبیدهـَش کمی از هم فاصله گرفت. گیج و منگ بود و نمیتونست چیزی به خاطر بیاره. در این لحظه تنها چیزی که متوجهش میشد، درد و سرمایی بود که به مغز استخونش نفوذ میکرد و باعث نفسهای نامنظمش میشد. پلکهاش به قدری سنگین بودن که دوباره روی هم افتادن و احساس میکرد هیچ انرژیای برای باز نگه داشتنشون نداره.
از تک تک سلول هاش درد رو احساس میکرد، با این حال دستها و پاهاش بی حس بودن و نمیتونست اونها رو تکون بده.
به سختی سرِ دردناکی که روی گردنش سنگینی میکرد رو تکون داد و برای بار دوم چشمهاش رو باز کرد.
چند باری پلک زد. با وجود نور همه چی جلوی چشم هاش تار و مبهم بود. خواست دستش رو برای ماساژ دادن چشم هاش جلو ببره که با درد عمیقی توی کتف و بازوهاش متوجه شد نمیتونه اینکارو انجام بده.
اولین سوالی که توی ذهن نیمه هوشیارش نقش بست این بود: " اینجا چخبره؟!"سرش رو کمی بلند کرد و با نگاهی که حالا کمی واضح تر شده بود، سعی کرد موقعیتش رو درک کنه تا به جواب سوالش برسه.
اما اولین چیزی که متوجهش شد، بدن برهنه و به زانو در اومده خودش روی سرامیک های سرد و سفید یک مکان ناآشنا بود!
ذهنش شروع به هوشیار شدن کرد و استرس و اضطراب توی دلش ریشه دووند.آب دهنش رو قورت داد و با نفس هایی که تند شده بودن بار دیگه دست هاش رو تکون داد اما به جای اینکه حرکتی صورت بگیره فقط درد گرفتن عضلات و استخونها عایدش شد و صدای جرنگ مانندی نگاه گیج و آشفتش رو به سمت بالا کشید. تازه اون لحظه بود که فهمید دست هاش با تسمه ای چرمی بهم بسته و با زنجیری به سقف آویزون نگه داشته شده.
با دیدن این وضعیت، با چشم های گشاد شده و حس ترسی که توی وجودش شروع به جریان کرده بود، با تلاش بیشتری دست های زنجیر شده اش رو تکون داد تا بلکه بتونه خودش رو از این وضعیت نجات بده.
خودش هم میدونست اینکارش بی فایدست اما همچنان مچ هاش رو تکون میداد و فقط به خراش ها و کبودی های اون اضافه میکرد.
وقتی دید نمیتونه خودش رو از اون زنجیر رها کنه، اینبار سعی کرد با نگه داشتن همون زنجیر روی پاهاش بایسته و تازه اون لحظه بود که متوجه شد این تنها دست هاش نیستن که بسته شدن، بلکه مچ پاهاش هم با بندهای چرمی به هم بسته شدن.بعد چند دقیقه تقلا کردن، درحالیکه به نفس نفس افتاده بود، با ترس و گیجی لب های خشکش رو بهم زد:
_ اینجا چخبره؟!!سعی کرد آروم بگیره و موقعیتش رو آنالیز کنه.
به اطراف نگاه کرد. یه سالن حدودا سی متری که تمام دیوارها و کف اون با سرامیک های سفید پوشیده شده بودن و کای در مرکز اون اتاق به بند کشیده شده بود. هیچ پنجره ای وجود نداشت و فقط یه در مشکی رنگ روبروش بود.
شروع به بررسی کرد. اولین چیزی که توی فاصله چند متری ازش قرار داشت، یه میز مشکی رنگ بود. نگاهش رو به وسایل روی اون متمرکز کرد، یه جاسیگاری کریستالی حاوی سیگار برگهای نیم سوخته، دسته کاغذهایی که با بی نظمی روی اون پخش بودن، یه کیف سامسونت، و یه لیوان نیم خورده مشروب...
با دیدن اون لیوان ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد.
سهون..!
درسته سهون.. سهون بعد از چهار روز برگشته بود.. اون خواست همدیگه رو ببینن.. بعدش.. شام.. درسته میز شام..! شیشه مشروب.. گاز گرفتن گردنش.. فرشته.. مرگ!!!
![](https://img.wattpad.com/cover/283388188-288-k491828.jpg)
BINABASA MO ANG
• Death Angel •
Fanfiction• فرشته مرگ • هرگز نباید به آدما اعتماد کرد. به لبخنداشون.. به نگاهاشون.. به حرفاشون هیچوقت نباید اعتماد کرد. اینها همه فقط یه نقاب پوشالی هستن برای پنهان کردن شیطان درونشون... ........ خلاصه: کیم کای یکی از باهوش ترین افسرای دایره جنایی، کسی که به...