"Part 09"

272 81 31
                                    

کای چشمهاشو روی هم فشار داد و نفس صداداری کشید. تا به حال توی عمرش اینطوری مسخره نشده بود.
سمت پسر بچه هفت یا هشت ساله رفت و سعی کرد با آرامش صحبت کنه اما لحن خشنش نشون میداد زیاد موفق نبوده:
_ کی بهت گفت اینکارو بکنی؟
 
پسر بچه باز هم مثل ده دقیقه پیش سکوت کرد و به سطح میز خیره شد.
 
« فلش بک بیست دقیقه قبل »
"نور قرمز!.. بازی؟! این جمله ها دیگه چی بودن؟
کای سرشو  بلند کرد و با دیدن نور قرمز رنگ لیزر هدف اسنایپر، که روی سینه و پیراهن سفید سهون نشسته بود توی بهت و شوک فرو رفت. سهون هدف یه تک تیرانداز بود؟!
با فکر کردن به این مسئله فرو ریختن قلبشو به وضوح احساس کرد اما اینقدر شوکه بود که حتی نمیتونست تکون بخوره انگار به زمین میخ شده باشه.
 
چانیولی که کنارش ایستاده بود با دیدن قیافه ـَش و دنبال کردن رد نگاهش فریاد کشید:
= وضعیت اضطراری.. وضعیت اضطراری یه اسنایپر کمین کرده.
 
با این جمله همهمه و جنب و جوش استرسی بین نیروهای پلیس به وجود اومد اما کای فقط یه جمله توی ذهنش نقش بست سهون نباید آسیب ببینه...
 
بدون هیچ فکری از اون حالت بهتزده و مجسمه مانند خارج شد و به سمت سهون دوید. با رسیدن جلوی سهون، خودشو سپر کرد تا اگه گلوله ای شلیک شد، سهون کسی نباشه که تیر میخوره و همزمان خودش و سهون رو روی زمین انداخت."
« پایان فلش بک »
 
کای با این کار بچه، دو دستش رو با حرص و خشم روی میز کوبید و صداش رو بالا برد:
_ وقتی دارم ازت سوال میپرسم به من نگاه کن.. کی بهت گفت اینکارو بکنی؟
 
با این داد کای بچه توی جاش پرید، لبهاش لرزید و صدای گریه ـَش بلند شد.
 
چانیول بازوی کای رو عقب کشید:
= کای آروم باش.. اون یه بچه ـَست نه یه مجرم...
 
کای از میز فاصله گرفت و با وجود صدای گریه ی بچه که روی اعصابش پاتیناژ میکرد، تمام تلاشش رو به کار برد تا برای به آرامش رسیدن چند نفس عمیق بکشه.
در همون حین که چانیول سعی داشت بچه رو آروم کنه در باز شد و فرمانده مسن اداره پلیس و پشت سر اون سهون داخل اومدن.
 
نگاه کای روی چهره سهون میخکوب شد که با صدای فرمانده به خودش اومد:
*چه خبرته افسر کیم! کل اداره رو روی سرت گذاشتی.
 
کای خواست جلو بره و چیزی بگه که حرف بعدیِ فرمانده اونو خفه کرد:
*ساکت شو و کنار وایسا.. دکتر اوه میگه میتونه با بچه حرف بزنه.
 
سهون بالاخره قدمی جلو برداشت و به پشت میزی که پسر پشت اون بود رفت. صندلی رو چرخوند و جلوی پای بچه نشست. لبخند مهربونی روی لبهاش نشوند و با محبت دستش رو روی موهای پسر کشید:
+ آروم باش پسر خوب، اینجا کسی نمیخواد اذیتت کنه.. باشه؟
 
پسر با دیدن این رفتار سهون شدت گریه ـَش بیشتر شد، انگار میخواست به این آقای مهربون از دو پلیس بی اعصاب چند دقیقه قبل شکایت کنه.
 
 
با اینکار پسر، ابروهای سهون بالا پرید. دستهاشو دو طرف صورت پسر گذاشت و اشکاش درشتی که روی صورتش میچکید رو پاک کرد:
+ چیشده.. چرا گریه میکنی؟ از اینجا خوشت نمیاد؟ میخوای بریم بیرون؟
 
و خواست از جا بلند بشه که پسر دستشو چسبید و سرشو به دو طرف تکون داد و این تعجب سهون رو بیشتر کرد:
+ نمیخوای بریم؟! پس چرا...
 
اما با افتادن نگاهش به شلوار پسر که خیسیِ کوچیکی اونو لکه دار کرده بود اخمهاش توی هم رفت و فهمید قضیه چیه.
پسر در حالیکه فین فین میکرد به آرومی از گوشه چشم نگاهی به کای که عین یه اژدهای خشمگین بهش خیره بود انداخت و اولین جمله ـَشو به زبون آورد:
= اَ.. ازش مـ... میترسم...
 
 
سهون نگاه غضبناکش رو به کای دوخت و لب زد:
+ نگران نباش.. اگه خواست اذیتت کنه خودم کتکش میزنم.
 
و با برگردوندن سرش به طرف پسربچه ای که حالا گریه ـَش تقریبا بند اومده بود، قیافه ـَش نرم شد و دوباره لبخند زد:
+ اسم من سهون، میتونی سهون هیونگ صدام کنی.
 
پسر با مشت بسته ـَش یکی از چشم هاش رو مالوند:
= سهون هیونگ؟!..
 
سهون سرشو تکون داد:
+ اوهوم.. حالا تو نمیخوای اسمتو بهم بگی؟ آخه نمیدونم چی صدات کنم.
 
کای با این حرفا چرخی به چشمهاش داد. احساس میکرد هیچکس اهمیت این موضوع رو درک نمیکنه. همین که خواست قدمی به جلو برداره با نگاه هشدار دهنده سهون رو به رو شد و پایی که برای جلو رفتن بلند شده بود رو سر جاش برگردوند و با کلافگی نفسش رو بیرون فوت کرد و دست به سینه منتظر موند.
 
وقتی بچه زیرلب اسمش رو گفت، سهون با شنیدنش لبهاش از هم فاصله گرفت و لبخند دندون نمایی تحویل پسر بچه داد:
+ کیانگ؟.. وااو چه اسم قشنگی..
 
پسر بچه از این تعریف سهون ذوق زده خندید که سهون قیافه ـَشو کنجکاو کرد و پرسید:
+ کیانگ میتونی به سهون هیونگ بگی اون لیزرو از کجا آوردی؟
 
پسر نگاه گذرایی به سه پلیس دیگه توی اتاق انداخت که سهون دستهای کوچیکش رو گرفت:
+ نگران نباش، اونا آدمای بدی نیستن.. نمیذارم کسی اذیتت کنه.
 
پسر بچه نگاهشو به قیافه مرد رو به روش داد:
= یه خانوم مهربون اونو بهم داد.
 
دندون های کای با این حرف روی هم ساییده شدن که سهون ادامه داد:
+ خانوم مهربون؟!
 
پسر سری تکون داد:
= وقتی داشتم بازی میکردم یه خانوم اومد کنارم که مثل سهون هیونگ مهربون بود. ازم اسممو پرسید و یه شکلات خوشمزه بهم داد. بعدش.. بعدش بهم گفت اگه کاریو که میگه انجام بدم کلی از اون شکلاتا بهم میده.
 
کمی مکث کرد:
= بعد عکس سهون هیونگو بهم نشون داد.
 
سهون به خودش اشاره کرد:
+ عکس من؟!
 
 
پسر هومی کرد و ادامه داد:
= بعد یه لیزر بهم داد و گفت داره با سهون هیونگ بازی میکنه.. گفت اگه بهش کمک کنم از سهون هیونگ ببره بهم یه عالمه شکلات میده. منو آورد نزدیک اینجا و گفت بیرون قایم بشم و منتظر بمونم و هر وقت سهون هیونگ اومد بیرون نور لیزرو بندازم روش...
 
کای نتونست بیشتر از اون خودشو نگه داره و با اخم های گره کرده و فک قفل شده غرید:
_ زنِ چه شکلی بود؟
 
پسر با نگاه مطمئن سهون راضی شد جواب بده:
= اون ماسک زده بود اما چشماش خیلی قشنگ بودن، مثل چشمای سهون هیونگ برق میزدن.. موهاش بلند بود و بوی خیلی خوبیم میداد.
 
سهون به کای نگاه کرد. باز هم همون زن.. زن مرموزی که پیرمرد آهنگر ازش صحبت میکرد. واقعا اون کی بود؟
 
پسر با یادآوریه چیزی آستین سهون رو کشید تا توجهش رو داشته باشه:
= راستی اون بهم گفت وقتی دیدمت بگم که.. که.. آها تلاش نکن، تو هیچوقت نمیتونی برنده باشی.
.
.
.
کای با خستگی برای بار هزارم توضیح داد:
_ اما قربان شما میبینید داره چجوری مارو تهدید میکنه.. اگه این کنفرانس خبری انجام بشه اون بیشتر از قبل به خودش مغرور میشه.
 
فرمانده دستی به موهای کم پشتش کشید:
*این چیزیه که بالا دستیا خواستن اینقدر با من بحث نکن.
 
با کلافگی و سردرد عصبی از دفتر رییسش بیرون اومد و سهون رو تکیه داده به دیوار پیدا کرد.
 
 
سهون با صدای بسته شدن در تکیه ـَشو گرفت و جلو رفت:
+ چیشد؟ حالت خوبه؟
 
کای چیزی نگفت و فقط سرش رو به دو طرف تکون داد و بدون اینکه توجه بیشتری به سهون بکنه به اتاقش برگشت. نیاز به تنهایی داشت تا فکراش رو جمع و جور کنه.
 
******
مکان: سالن اجتماعات اداره پلیس
زمان: سه روز بعد حادثه لیزر، ساعت چهار و پونزده دقیقه عصر
 
با قرار گرفتن کای روی سکو و پشت تریبون، فیلمبردار ها شروع به ضبط کردن و صدای چلیک چلیک دوربین ها بالا گرفت.
 
کای کمی به نشونه احترام خم شد و با قیافه جدی شروع به صحبت کرد:
_ وقت همگی بخیر.. کیم کای هستم افسر دایره جنایی اداره پلیس، مسئول پرونده قتل سریالی...
 
صدای فشرده شدن تند کلید های کیبورد که کلمه به کلمه حرف های کای رو ثبت میکردن به فضا اضافه شد.
 
کای فایلی رو از لپتاپ جلوش باز کرد و بدون هیچ مقدمه چینی سر اصل موضوع رفت:
_ در رابطه با قتل های سریالی اخیر و اینکه چرا بعد گذشت این مدت هنوز پرونده بی جواب مونده باید نکاتی رو باهاتون به اشتراک بذارم.
 
کنترل کوچیکی رو برداشت و با فشار دادن دکمه ای، فایل مورد نظرش از لپتاپ به کمک پروژکتور روی پرده سفید پشت سرش ظاهر شد. عکس پنج نفر.. دو مرد، دو زن و یه پسر پونزده ساله.. یعنی قربانی های این پرونده:
_ همونطور که میبینید فاصله زمانی بین اولین جسدی که پیدا کردیم تا قتل بعدی چیزی حدود سه ماه بوده؛ دو قتل به دو شیوه کاملا متفاوت... پس اون زمان همکارای من این دو قتل رو در دو پرونده جدا بررسی میکردن. با پیدا شدن سومین جسد ما تونستیم شباهتی که بین این قربانی ها بوده رو بفهمیم و سریالی بودنشون رو کشف کنیم؛ که اون در آورده شدن چشمهاشون بود.. پس یعنی بعد پنج ماه پرونده ای مبنی به قتل سریالی تشکیل شد.
 
با دست به اطلاعات دسته بندی شده اشاره کرد. طبق گفته فرمانده باید به مردم میفهموند اینکه تا الان پرونده حل نشده باقی مونده بخاطر کوتاهیِ نیروهای پلیس نبوده:
_ نیروهای ما تمام تلاششون رو برای پیدا کردن سرنخ و فهمیدن انگیزه قاتل به کار بردن اما هیچ چیز در زمان، مکان، شیوه قتل و خصوصیات جنسیتی و شغلی و حتی رفتاری قربانیها مشترک نبود به صورتی که حتی این واقعیت که قاتل همه اونها یک نفره ما رو به شک مینداخت. اما وقتی دو جسد دیگه با همون امضای در آوردن چشمها پیدا شد، تمام شبهات...
 
در همین زمان که کای داشت واقعیت های ناگفته این پرونده رو بازگو میکرد، سهون گوشه ای خارج از کادر دوربین ها ایستاده بود و به حرف هاش گوش میداد. با احساس لرزش گوشی توی جیب روپوشش نگاهش رو از کای گرفت و گوشیش رو بیرون آورد و پیام جدیدی که براش اومده بود رو باز کرد:

• Death Angel •Where stories live. Discover now