"Part 25"

161 54 17
                                    

با صدای قهوه جوش، نگاهش رو از خطوط صاف کاشی ها که برخلاف افکارِ در هم پیچیده‌ـَش بودن گرفت و به دستگاه کنار دستش داد.

با پر کردن ماگ تا نیمه از قهوه تازه دم، اون رو روی میز گذاشت، صندلی رو بیرون کشید و به آرومی روی اون نشست؛ اما با وجود احتیاطی که به خرج داده بود از درد و سوزش مقعدش که به جا مونده از رابطه هات دیشب بود، صورتش جمع شد.

فنجون رو برداشت و اونو زیر بینیش گرفت و عطرش رو استشمام کرد. این مرخصی یه روزه در کنار این کافئین بهش کمک میکرد تا کمی به نورون‌های مغزش استراحت بده.
از دیروز همه چی به طرز افتضاحی براش پیچیده شده بود و این جدال بین مغز و قلبش، اونو خسته‌تر از قبل می‌کرد.
لبش رو به گوشه ماگ چسبوند و با چشیدن کمی از قهوه‌ـَش متوجه شد هنوز برای نوشیده شدن زیادی داغه..!

اونو روی میز برگردوند و با تکیه دادن آرنج‌هاش به لبه میز، دست‌هاش رو زیر چونه‌ـَش زد و حرفایی که دیشب بینشون رد و بدل شده بود رو مرور کرد.

« فلش بک »
"کای درحالیکه لبه تخت نشسته بود، سرشو توی دست‌هاش گرفت و با صدای زیر لب زد:
_ اون لحظه.. من.. من اصلا نمیتونستم درست فکر کنم، بخاطر فرار اون مجرم عصبی بودم.. من فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیفته!

سهون سکوت کرده بود و نمیدونست چی بگه:
+ تو.. لوکاس.... اگه نمیزدیش...
انگشت‌های کای میون موهاش چنگ شدن:
_ من.. نمیخواستم...

مکثی کرد و با صدای دورگه شده‌ای ادامه داد:
_ فکر میکنی کنار اومدن با این موضوع.. برای من راحت بود..؟! من.. هنوزم هر شب کابوس میبینم؛ کابوس اتفاقی که برای لوکاس افتاد.. کابوس افتادنش از ساختمون در حالیکه اگه یه ثانیه زودتر جنبیده بودم میتونستم نجاتش بدم.. کابوس لحظه‌ای که بهترین دوستم جلوی من تکه تکه شد..! کابوس وقتی که یکی بخاطر من جون خودش رو گرفت...!

نفسش گرفت و مجبورش کرد لحظه‌ای ساکت بشه:
_ من.. من هیچوقت اینجوری نبودم، اما.. از وقتی جیانگ مُرد.. انگار بخشی از منم همراهش از بین رفت و دیگه هیچی مثل قبل نشد...

نفس عمیقی کشید تا قلب دردناکش رو از یادآوری گذشته آروم کنه:
_ این خیلی سنگینه سهون.. تحمل کردنش خیلی سخته؛ وقتی میدونم این من بودم که باعث مرگ دو نفر شدم.. باعث از بین رفتن زندگی و جوونیه لوکاس شدم.. عذاب وجدان گذشته داره منو میکُشه...

دستش رو روی صورتش کشید و نفسش رو بیرون فوت کرد:
_ فکر میکنی من دلم میخواست بزنمش؟.. نه.. هیچوقت.. هیچوقت نمیخواستم.. نمیخوام، اما.. اما دست خودم نیست.. اون لحظه هیچی دست خودم نیست.. من.. من قبلا اینجوری نبودم.. من یه آدم آروم بودم که آزارش به یه مورچه هم نمیرسید.. اما...

لحظه‌ای طولانی با نگاهی مات به روبرو خیره شد:
_ جیانگ.. بهترین دوستم از دوران دبیرستان بود.. باهم خدمت سربازیمونو یه جا تموم کردیم و بعد اون وارد ارتش شدیم... اما در آخر من.. من کُشتمش...

• Death Angel •Where stories live. Discover now