"چهار روز قبل / بعد فرار جنی"
تقریبا دو ساعت بود که بدون هیچ حرکتی، گوشه اتاق مهمان، جلوی خورده شیشههای شکسته چمباتمه زده بود.
خالی بود. خالی از هر حسی...
ذهنش از هم پاشیده بود و به معنای واقعی کلمه نمیتونست اتفاقات رو درک کنه.چطور میتونست واقعی باشه؟
این یه کابوس وحشتناک بود مگه نه؟ اما.. پس چرا تموم نمیشد؟!
دوباره تصویری از خودش که در حال کتک زدن جنی بود توی ذهنش پدیدار شد و سرش تیر کشید.
اون خودش بود اما، نبود!دستهاش رو روی سرش گذاشت. زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو میون اونها پنهون کرد.
میترسید..
از خاطراتی که مال اون نبودن اما خودش در مرکز اونها خودنمایی میکرد، میترسید!
از قبول کردن واقعیت وحشت داشت. واقعیتی که بهش میگفت.. اون یه.. قاتله!دست هاش رو پایین اورد و بهشون نگاه کرد. تا الان چند نفرو با این دستها به قتل رسونده بود؟
قطره اشک درشتی روی گونش غلتید.
یعنی همه حرفهای جنی حقیقت داشت؟
اون یه قاتل روانی بود؟ پس چرا.. پس چرا چیزی به خاطر نداشت؟جنی.. جنی چرا این کارو باهاش کرد؟ اگه واقعا میدونست که سهون قاتله چرا تموم مدت اونو ازش پنهون کرد؟!
نگاهش روی خورده شیشههای خونی و جایی که قبلا درحال کتک زدن جنی بود نشست و دوباره صحنه های چند ساعت قبل توی ذهنش نقش بست و سرش تیر کشید.اون جنی رو تا حد مرگ کتک زده بود!
از یادآوری اون اتفاقا، دستهاش رو روی دهنش گذاشت و اشک هاش شدت گرفت.
از کِی؟ از کی این هیولارو توی وجودش پرورش داده بود؟نمیتونست به هیچ چیز دیگه فکر کنه. فقط مدام این صدای التماسها و فریادهای جنی بود که گوشش رو خراش میداد.
اون دختر، نزدیکترین فرد زندگیش توی تمام این سالها بود. اما اون باهاش چیکار کرد!ناگهان صدایی از کنار گوشش گفت:
_ اون تو رو فریب داد!سهون شوکه از جا پرید که دوباره همون صدارو اینبار نزدیکتر و از سمت دیگه خودش شنید:
_ از همون اولم ازش خوشت نمیومد.داشت از ترس سکته میکرد. با چشم های گشاد شده و نگاه وحشت زده به اطرافش نگاه میکرد. اما هیچکس بغیر خودش اونجا نبود!
قلبش عین طبل میکوبید و هر لحظه امکان داشت از حلقش بیرون بزنه. درحالیکه نفسهاش به شماره افتاده بود با دست و پای لرزون سعی کرد از جا بلند شه. میخواست از اون اتاق کوفتی بیرون بره. اما پاهاش بقدری سست بودن که حتی نتونست سرپا بشه و زمین خورد.
اینبار صدارو از پشت سرش اومد:
_ پس تو هم.. کشتیش.سهون بازم به عقب برگشت اما هیچکی نبود.
صدا رو از گوشه دیگه ای شنید:
_ آره تو کُشتیش چون تو... یه قاتلی!
YOU ARE READING
• Death Angel •
Fanfiction• فرشته مرگ • هرگز نباید به آدما اعتماد کرد. به لبخنداشون.. به نگاهاشون.. به حرفاشون هیچوقت نباید اعتماد کرد. اینها همه فقط یه نقاب پوشالی هستن برای پنهان کردن شیطان درونشون... ........ خلاصه: کیم کای یکی از باهوش ترین افسرای دایره جنایی، کسی که به...