"Part 19"

232 80 12
                                    

کای پتو رو کنار زد و خواست سهون رو بغل کنه تا روی ویلچر بذاره که متوجه شد خودش رو کثیف کرده.
بدون اینکه چیزی بگه مشغول در آوردن شلوارش شد تا تمیزش کنه. با حوله مرطوب با ملایمت سهون رو تمیز میکرد که صدای سرد سهون رو شنید:
+ تا کی میخوای از یه آدم فلج که حتی اختیار دستشوییش رو نداره مراقبت کنی؟ اینقدر ترحم برانگیزم؟

_ سهون..!

به چشم های متعجب کای خیره شد و ادامه داد:
+ تا همینجا کافیه.. بهتره تمومش کنی.. این حس عذاب وجدان و ترحمت، نمیخوام.. هیچ کدومشون رو!

کای با ناباوری لب زد:
_ ترحم؟.. معلومه چی میگی؟!

سهون با جدیت جوابش رو داد:
+ دارم حقیقتو میگم...

کای سرش رو پایین انداخت:
_ احساسات من.. برای تو اینقدر بی ارزشه؟

دست های سهون مشت شدن و لبش رو از داخل گزید. دلش میخواست داد بزنه و بگه تو برام با ارزش تر از هر چیزی هستی.. میخواست بفریاد بزنه و بگه من دوستت دارم لعنتی.. قلبش درد میکرد از خفه کردن احساسش. از نگفتن حرفایی که حقش بود. اون نمیتونست.. نمیتونست خودخواه باشه.

مشتش رو بیشتر فشار داد و سعی کرد موقع حرف زدن صداش نلرزه:
+ تا کی میتونی پرستاری یه آدم فلجو بکنی؟ فکر میکنی تعلیقت چقدر طول میکشه؟ بالاخره که یه روز خسته میشی از این وضعیت.. بالاخره یه روز باید بری پس.. پس بیا همین الان همه چی رو تموم کنیم.

کای هنوز هم سرش پایین بود و سهون نمیتونست صورتش رو ببینه:
_ سهون.. من دوستت دارم!

با شنیدن زمزمه بغض دار کای قلبش به درد اومد اما مجبور بود ادامه بده. اون هم عشق کای رو میخواست اما نمیتونست قبولش کنه. نمیتونست ببینه که کای برای اون مجبور به همچین زندگی ای باشه:
+ با دوست داشتن من.. میخوای به چی برسی؟ یکی مثل من.. که باهاش از عادی ترین چیزا محروم باشی.. فکر میکنی چند سال دیگه میتونی دوستم داشته باشی؟ پس احمق نباش کیم کای.. اینا همش الکیه.. دوست داشتن؟ مزخرفـ....

_ خفـه شــو!!

با فریاد کای، سهون ساکت شد. کای نمیدونست، از احساسات سهون خبر نداشت؛ نمیدوست گفتن این حرفا برای سهون هم درد داره حتی خیلی بیشتر..!

کای با یه قدم خودش رو کنار سهون رسوند و توی صورتش خم شد. با چشم هایی که به سرخی خون بودن به چشم های سهون خیره شد و با عصبانیت غرید:
_ حق نداری.. حق نداری به احساس من بگی مزخرف.. حق نداری به جای من تصمیم بگیری.. حق نداری منو از خودت برونی..!

مردمکای سهون میلرزید اما محکم جواب داد:
+ حق دارم چون یه طرف این ماجرا منم.. حق دارم چون نمیخوامش.. احساستو.. دوست داشتنتو نمیـ....

با کوبیده شدن لب های کای روی لب هاش نتونست فعل جمله ـَشو کامل کنه. کای با خشونتی که ناشی از عصبانیت بود، لبهای سهون رو میبوسید و میمکید. نمیخواست اون حرفای بی رحمانه رو از این لب ها بشنوه. چند ثانیه طول کشید تا سهون موقعیتو درک کنه و اولین قطره اشک از کنار چشمش روی شقیقه ـَش بچکه. دستهاش رو برای پس زدن کای روی سر شونه هاش گذاشت و اونو به عقب هل داد.
درد داشت.. اینکه کای رو میخواست، عشقش رو میخواست، این بوسه رو میخواست اما خودش رو مجبور میکرد به پس زدن.. به نخواستن.. به کشتن احساسش..!

• Death Angel •Where stories live. Discover now