"Part 13"

205 76 16
                                    

با وارد شدنش به اتاق، بعد نگاه کوتاهی به شخص سوم ناشناس، تعظیم کوتاهی کرد:
+ با من کاری داشتین؟
 
مرد با نگاه جدی و قیافه پر صلابتش سری تکون داد:
÷ لطفا بشین.
 
با نشستن سهون روی صندلی های چرمی روبروی اون دو نفر، مرد شروع به صحبت کرد:
÷ گفتم بیای تا شخصی رو بهت معرفی کنم.
 
به مرد قد بلند و خوش استایل کنارش، که حدودا سی و دو یا شاید هم سی و سه ساله بنظر میرسید اشاره کرد:
÷ ایشون آقای وو یکی از افسران عالی رتبه هستن که از این به بعد قراره باهاشون همکاری کنی.
 
ابروهای سهون بالا پرید و قبل اینکه بتونه سوالی که توی ذهنش میچرخید رو بپرسه، مردی که آقای وو خونده شده بود، با نگاهی مرموز و لبخندی که از نظر سهون بیشتر به پوزخند شباهت داشت دستش رو برای دست دادن جلوش گرفت:
*کریس وو هستم، امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم.
 
سهون با تعللی که حاکی از تعجبش بود دست مرد رو گرفت و فقط دو کلمه به زبون آورد:
+ اوه سهون...
 
رییس پلیس وقتی دید دست دادن و نگاه خیره کریس روی سهون طولانی شده با سرفه ای مصلحتی صداش رو صاف کرد که کریس بالاخره دستش رو عقب کشید:
÷ دکتر اوه مسئول اصلی کالبدشکافی قربانیای این پرونده بودن میتونین هر اطلاعاتی درباره قتل های قبلی خواستین ازشون بپرسین.
 
سهون گیج شده بود، نمیفهمید رییسش داره در مورد کدوم پرونده صحبت میکنه. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که با سر و صدایی از بیرون و دری که ناگهانی باز شد، دهن بازش رو بست.
 
با دیدن چانیول و اخمهای در همش ناخودآگاه از جا بلند شد.
 
چانیول، ماموری که سعی میکرد جلوشو بگیره پس زد و قدمی به جلو برداشت:
= مگه خودتون کسی نبودین که این پرونده رو به کای سپردین؟ پس چرا الان به همین راحتی اونو کنار گذاشتین؟ خودتونم خوب میدونین کم نبوده پرونده هایی که مشکل و غیرقابل حل بودن اما کای از پسشون بر اومده.. پس چرا؟
 
مرد مسن که کلافگی از قیافه ـَش میبارید، از جاش بلند شد و با خستگی لب زد:
÷ کنار گذاشتن کای چیزی نیست که منم بخوام.. چرا نمیفهمی این تصمیمی نبوده که من به تنهایی بگیرم، تنها کاری که ازم برمیاد اطاعت کردنه.
 
و اینجا بود که سهون فهمید قضیه چیه، کریس وو کسی بود که قرار بود جایگزین کای بشه و پرونده رو به دست بگیره؛ اما.. الان کای چه حالی داشت؟
 
بی توجه به چانیولی که با رییسش بحث میکرد و همینطور کریسی که تمام مدت با نگاهی ناخوانا بهش زل زده بود، قدم هاش رو به سمت در باز مونده کشوند و به سمت اتاق کای رفت. فکر میکرد میتونه اونجا ببینتش.
 
اما با رسیدن به جلوی در اتاق کای، با اوضاع شلوغ و آدمهایی مواجه شد که با جعبه های بزرگ آبی رنگ از اتاق بیرون میومدن. با داخل رفتنش افراد دیگه ای رو دید که در حال جمع کردن برگه ها، پوشه ها و پرونده های توی اتاقن.
 
با قیافه ای گیج و مبهوت به سمت کسی که داشت عکسای چسبیده روی تابلوی اطلاعاتی که کای ساخته بود رو میکند، دوید و دستش رو گرفت:
+ کای.. کای کجاست؟
 
سهون بدون اینکه بفهمه مچ دست پسر رو بین انگشتهاش فشار میداد که باعث نزدیک شدن ابروهای پسر شد:
_ من نمیدونم.. میشه دستمو ول کنی؟
 
سهون با خودش فکر کرد توی این موقعیت کای کجاست که چانیول برای اعتراض پیش رییسشون رفته؟!
 
دست پسر رو رها کرد و از اتاق بیرون دوید که با بی حواسی محکم به کسی خورد و تعادلش رو از دست داد اما با دستی که دور کمرش پیچید و اونو به سمت خودش کشید، توی آغوش اون شخص فرود اومد.
 
با حس عطر تلخی زیر بینیش، چینی بین ابروهاش نشست.. اون عطر تلخ و سنگین سردرد و حالت تهوعش رو تشدید میکرد.
 
با صدای عمیق کریس از کنار گوشش، سرش رو بلند کرد که خودش رو چسبیده به سینه کریس، در حالیکه فاصله صورتهاشون فقط چند سانت بود، پیدا کرد:
= خوبی؟
 
سهون که از این حالت و حس دست حلقه شدهِ کریس دور کمرش معذب بود، قدمی به عقب برداشت و خودش رو از بغل کریس بیرون کشید.
 
از طرز نگاه خیره و مرموز این آدم خوشش نمیومد. گردنش رو کمی خم کرد و با ولوم آرومی لب زد:
+ متاسفم...
 
گوشه لب کریس بالا رفت:
= مهم نیست.. اما تو...
 
دستش رو بلند کرد و پشت دو انگشت وسط و اشاره ـَش رو به پیشونی سهون چسبوند:
= حالت خوبه؟ عرق کردی..!
 
سهون سرش رو عقب کشید و گره ابروهاش تنگ تر شد:
+ خوبم.. نیازی به نگرانی شما نیست.
 
خواست از کنارش رد بشه که دست کریس ساعدش رو چسبید:
= دنبال افسر کیم میگردی؟ اینطور که دوستش میگفت انگار توی بازداشته..!
 
سهون با شنیدن کلمه بازداشت یکه خورد:
+ بـ... بازداشت؟!!
 
قبل اینکه دهن کریس برای دادن جوابی بجنبه، سهون با عجله دستش رو کشید و ازش جدا شد و به طرف بازداشتگاه دوید. اما نرسیده به اونجا کای با سر پایین افتاده و چانیولی که باهاش صحبت میکرد از رو به روش ظاهر شدن. انگار چانیول موفق شده بود رییسش رو راضی کنه تا اونو از بازداشت بیرون بیاره.
 
با قدم های بلند خودشو رو جلوی کای رسوند و هر سه از حرکت ایستادن. کای سرش رو بلند کرد که نگاه نگران و خیره سهون رو به خودش دید. دست آسیب دیده ـَشو پشت سرش گرفت تا سهون متوجهش نشه. نمیخواست در چشمش اونقدر ضعیف به نظر بیاد که از سر بیچارگی زورش به دستش و دیوار رسیده.
 
هیچکدوم حرفی نمیزدن و فقط خیره به چشمهای هم نگاه میکردن. درواقع هیچ کلمه ای در حال حاضر وجود نداشت که حالشون رو بیان کنه.
 
درست لحظه ای که دست سهون برای فشردن شونه کای بلند شده بود، شخصی بهشون نزدیک شد، اونو به کناری هل داد و سیلیِ محکمی به صورت کای کوبید که بلافاصله سرخی محوی روی گونه ـَش به جا گذاشت.
اون مادر لیلینگ بود...
 
گونه های زن به خاطر غم از دست دادن تنها دخترش، خیس اشک بود. نگاه و صورتش به قدری شکسته و داغون بود انگار یک شبه چندین سال پیرتر شده.
 
با گریه ای که دل سنگ رو آب میکرد، مشت هاش رو به سینه کای کوبید:
*دختــرم.. اونو بهم برگردون.... تو قول دادی نجاتش میدی.. اونو بهم برگردون...
 
کای با سر پایین افتاده بدون هیچ واکنشی سر جاش ایستاد و بدنش رو در اختیار مشت های پی در پی زن گذاشت.
 
چانیول که نزدیکتر از همه ایستاده بود خواست جلوی زن رو بگیره که کای با تکون دادن سرش بهش فهموند جلو نیاد و اون رو به حال خودش بذاره.
 
*چــرا.. چرا لیلینگ؟.. چرا دختر من..؟ آهـــه دختر بیچاره مـــن...
 
زنِ خسته و داغ دیده بالاخره از مشت زدن دست کشید و به سینه کای تکیه داد:
*اونو بهم برگردون.. تقصیر توعه...
 
کای با فشار بغض روی گلوش لب زد:
_ من.. متاسفم...
 
با این حرف، دست های زن یقه کای رو چسبیدن و بخاطر قد کوتاهش سرشو بلند کرد و با خشم و غم خانمان سوزی داد کشید:
 
*متاسفی؟.. اما.. اما تاسفت رو نمیخــوام.. من دخترمو میخـــوام.. دیگه.. دیگه موهای کی رو نوازش کنم.. کی رو برای رفتن به مدرسه از خواب بیدار کنم؟ اون.. اون میخواست یه خواننده بـشــه.. اون برای آیندش کلی آرزو داشت... وای دختــرمم.... تقصیر توعه.. تقصیر توعه که اون مُرد.. تو باید مجازات بشی...
 
همه افراد حاضر، از جمله خود زن، به خوبی میدونستن که کاری از دست کای برنمیومد اما برای کسی که به تازگی خبر مرگ دختر عزیزش رو شنیده تموم اینها بی معنی به نظر میرسید. اون فقط یه مقصر میخواست تا خشم و ناراحتی خودش رو سرش خالی کنه و چه کسی بهتر از کای..!
 
کای زیر بار حس شکست توی مسئولیتش و عذاب وجدان مرگ به دختر بی گناه، کمرش خم شده بود اما تنها سکوت کرد.
 
زن به تلخی زجه میزد و کای رو مقصر مرگ دخترش میدونست که ناگهان در حالیکه صورتش کبود و نفس هاش یکی در میون و سخت شده بود دستشو روی سینه خودش گذاشت و به لباسش چنگ زد، انگار درد میکشید.
 
کای که متوجه شد با چشمهای درشت شده بازوهای زن که در حال سقوط بود رو نگه داشت:
_ خانم چِن.. خانم چِن..!
 
سهون با نگرانی به سمتشون رفت و با نگه داشتن بدن زن اونو روی زمین خوابوند و داد کشید:
+ زنگ بزنین آمبولانس..
 
و سعی کرد با ماساژ قلبی، قلبی که از شوک زیاد ایستاده بود رو به کار بندازه.. با رسیدن آمبولانس به سرعت مامورای اورسهونس زن رو روی برانکارد گذاشتن و از اونجا بردن تا هر چه سریعتر اونو به بیمارستان منتقل کردن.
 
وقتی اوضاع کمی آروم تر شد و تکاپوها خوابید، سهون با خستگی به دیوار سرد تکیه داد و همه اتفاقات به تلخی براش مرور شد و چشمهاشو به سوزش انداخت.
 
سری که با کمرنگ شدن تاثیر مسکن ها، دردش دوباره شروع شده بود رو چند بار با کلافگی به دیوار پشت سرش کوبید.
این همه فشار عصبی خسته ـَش کرده بود و دوباره اون حالت بهم پیچیدن روده ها و حس تهوع صبحش داشت برمیگشت.
 
با خودش فکر کرد، چرا ساعت ها اینقدر کند شدن؟ چرا امروز تموم نمیشه؟ چرا زمان نمیگذره تا بلکه همه چیز یه کم آرومتر شه؟
 
برای چندمین بار سر دردناکش رو به عقب هل داد که این بار برخلاف انتظارش، چیزی مانع از برخورد اون به گچِ سختِ دیوار شد.
 
با تعجب چشم های سرخش رو باز و سرش رو بلند کرد و باعث شد نگاه بی رمقش به نگاه شخص نچندان آشنایی که توی چند سانتیش ایستاده بود گره بخوره.
 
کریس گردنش رو کمی خم کرد تا فاصله قدی ده سانتیش با سهون رو کمتر کنه. اجزای صورتش رو توی اون فاصله نزدیک از نظر گذروند و در آخر همینطور که خیره به چشمهاش بود، لب زد:
= اینکارو نکن.. آسیب میبینی.
 
سهون از حس نفس های داغ کریس که توی صورتش پخش میشد مور مورش شد و به خودش لرزید. برای ایجاد فاصله دستش رو روی سینه کریس گذاشت تا اونو از خودش دور کنه و دقیقا همون لحظه، کای که بعد از مطمئن شدن از حال مادر لیلینگ وارد راهرو شده بود، اونهارو در این حالت دید.
 
جوری که مرد قد بلندتر، سهون رو بین خودش و دیوار گیر انداخته بود، اون نزدیکی بیش از حد، جوری که توی صورتش خم شده و دستی که پشت سر و گردن سهون قرار گرفته بود، تنها یه چیز رو توی ذهنش ایجاد کرد؛ اون میخواست سهون رو ببوسه؟!!
 
با فکر بوسیدن شدن سهون توسط یه ناشناس، اخم غلیظی ابروهاش رو به هم پیوند زد و خشم توی وجودش شعله کشید.
قدم هاش تند و دستهاش مشت شدن.. اون آدم کی بود که جرئت کرده بود اینقدر به سهون نزدیک بشه، چه برسه به بوسیدنش؟!
 
با رسیدن بهشون، یقه مرد قد بلند رو چسبید و با دور کردنش از سهون اونو به سمت خودش برگردوند و مشتی حواله صورت خوش تراشش کرد.
 
به خاطر یهویی بودن این حرکت، کریس نتونست واکنشی نشون بده و مشت محکم کای روی چونه ـَش نشست و باعث شد چند قدم به عقب تلو تلو بخوره.
 
با اخم و صورت در هم، محل دردناک فکش رو لمس کرد و به خاطر ندونستن دلیل مشت خوردنش با عصبانیت داد زد:
= داری چه غلطی میکنی؟
 
کای با حرص و صورت برافروخته، بلند تر از اون فریاد کشید:
_ این تویی که باید بگی چه غلطی میکنی؟
 
سهون شوکه نگاهش رو بین اون دو گردوند:
+ کای..!
 
کریس با شنیدن این اسم از لبهای سهون، دستش رو از گونه کوفته شدش پایین انداخت و با پوزخند، زبونش رو روی زخم کوچیک گوشه لبش، که حاصل مشت کای بود کشید:
= اوه افسر کیم کای..؟ چه افتخاری..!
 
نیشخند کریس با این فکر که کای از جایگزین شدنش توی پرونده عصبیه، پررنگ تر شد و با لحنی پر از تمسخر، کای رو مخاطب قرار داد:
= اووم کیم کاییی که به هوشش توی حل پرونده ها معروف بود، بعد یکسال نتونسته کاری از پیش ببره.. از من ناراحت نباش، قبول کن که هوشت به تنهایی کافی نیست و نمیتونه جای تجربه رو بگیره.
 
کای با این حرف ها به راحتی تونست حدس بزنه این آدم کیه؛ چون اون تقریبا کل افراد این اداره رو میشناخت. این آدم همون کسی بود که پروندشو ازش دزدید و حالا میخواست نیومده سهون رو هم ازش بگیره؟!
 
محال بود همچین اجازه ای بهش بده.. در حالیکه دندوناش از عصبانیت روی هم ساییده میشدن برای کوبیدن مشت دیگه ای توی صورت، و پایین آوردن اون پوزخند مزخرفش قدم تند کرد که کریس این بار سریع واکنش داد و با گرفتن مشت کای دستش رو به عقب پیچوند و صورتش رو به دیوار کوبید و صدای آخ از روی درد کای توی راهرو پیچید.
 
سهون با عصبانیت و اخم های در هم خطاب به کریس صداش رو بالا برد:
+ این کاراتون چه معنی داره..؟ تمومش کنین آقای وو...
 
اما کریس بی توجه به حرف سهون، دست کای رو بیشتر پیچوند و با جلو بردن سرش، کنار گوش کای زمزمه کرد:
= بهتره با ارشدت درست رفتار کنی افسر کیم...
 
سهون با عجله کنارشون رفت. انگشت هاش دور ساعد کریس که در حال پیچوندن مچ کای بود حلقه شد و در حالی که بهش فشار وارد میکرد، با نگاهی جدی و لحن هشدار دهنده غرید:
+ دارین زیاده روی میکنین آقای وو...
 
کریس چند ثانیه به سهون زل زد و وقتی فشار انگشتهای سهون دور ساعدش بیشتر و نگاهش تاریکتر شد، با حرص دست کای رو به سمتی پرتاب کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت.
 
دو دستش رو به نشونه تسلیم بالا برد:
= اوکی اما خودتم دیدی اون کسی بود که اول شروع کرد.
 
کای بی توجه به درد کتف و مچ دستش، نگاه غضبناکش رو به کریس دوخت.
 
کریس از دیدن نگاهش، نیشخند روی لبهاش پر رنگ تر شد. و در حینی که از کنارش میگذشت، بهش تنه زد و با لحنی که پر از تمسخر بود رو به کای کرد:
= از تعطیلاتت لذت ببر افسر کیم..!
 
سهون با خستگی دست کای رو گرفت تا نگاهی بهش بندازه که با دیدن ورم و خونمردگی بند انگشتهاش، چشمهاش گشاد شد:
+ چه بلایی سر خودت آوردی؟! باید بری بیمارستان تا از دستت عکس برداری بشه ممکنه که...
 
کای دستش رو از بین انگشتهای کشیده سهون بیرون کشید و با اخمی که هنوز هم بین ابروهاش به چشم میخورد پرسید:
_ تو این یارو رو میشناختی؟
 
سهون از درد معده ـَش لبش رو گزید:
+ اگه منظورت کریس ووعه امروز دیدمش..
 
کای از بین فک منقبض شده ـَش غرید:
_ پس.. پس چرا..؟ چرا گذاشتی.. اینقدر...
 
نتونست حرفش رو کامل کنه و حرص و عصبانیتش رو با فرو کردن دستش میون موهاش و کشیدن اونها خالی کرد. این در حالی بود که سهون سعی میکرد سوزش شدید معده ـَش رو نا دیده بگیره و به کای کمک کنه.
 
کای با کلافگی نفسش رو بیرون فوت کرد، روی پاشنه پاش چرخید و ازش دور شد.. داشت دیوونه میشد، دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشت. باید با خودش خلوت میکرد تا با همه چی کنار بیاد.
 
سهون دنبالش رفت:
+ داری کجا میری.. صبر کن، کای..!
 
کای قدم هاش رو سریع تر کرد. الان حتی تحمل نگاهای ناامید سهون روی خودش رو نداشت. هر لحظه صحنه ای که چند دقیقه پیش دیده بود توی ذهنش پررنگ تر میشد و نزدیک بود عقلش رو از دست بده.
 
سهون باز هم صداش زد که با یه سرگیجه یهویی جلوی چشمهاش سیاهی رفت و مجبور شد از حرکت بایسته و چشمهاش رو ببنده. اون همه استرس و فشار عصبی، خوردن اون همه قرص آرامبخش و مسکن با معده خالی که چند روزه غذای درستی نخورده، معلوم بود که همچین عواقبی به جا میذاره. بعد چند لحظه که حالش بهتر شد به جایی که کای چند لحظه قبل اونجا بود نگاه کرد اما دیگه کاییی اونجا نبود...
 
******
 
صدای وارد کردن رمز الکترونیکی در، توی فضای ساکت خونه پیچید و با صدای تیکی باز شد.
 
بدون روشن کردن چراغ ها، در رو پشت سرش بست و با قدم های خسته ای که روی زمین کشیده میشدن خودشو به پذیرایی رسوند و روی مبل انداخت.
سرش رو به پشتیه مبل تکیه داد و به سقف سیاه خیره شد. چند بار با کای تماس گرفته بود اما اون به هیچکدومشون جوابی نداده بود.
 
پلک هاش رو روی هم گذاشت که برای هزارمین بار توی اون روز، تصویر جسد لیلینگ پشت پلکهاش نقش بست.
آهی کشید و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و میون موهای مشکی شقیقه ـَش گم شد
 
با لرزش گوشی، توی جیب داخلی کتش، کمی توی جاش جا به جا شد و بعد برداشتن عینکش دستی به چشمهای نم دارش کشید. گوشی رو از جیبش در آورد و با دیدن اسم کیم کای سیخ سر جاش نشست و به سرعت جواب داد:
+ الو کای..؟
 
اما به جای صدای بم کای، صدای غریبه ای توی گوشش پیچید:
*سلام.. شما با صاحب این شماره نسبتی دارین درسته؟
 
مضطرب از جاش بلند شد:
+ بله بله من.. من دوستشم چه اتفاقی افتاده؟ کای.. اون خودش کجاست؟
 
*اینجا بار (...) این آقا زیادی مست کرده و داره اینجا رو...
 
سهون نذاشت حرف مرد پشت خط تموم بشه، به سوویچی که روی مبل رها شده بود چنگ زد و به سمت در دوید و در همون حین گفت:
+ الان.. الان خودمو میرسونم، لطفا تا میرسم مراقبش باشین.
 
.
 
.
 
.
 
نمیدونست چطور مسیر نیم ساعته رو توی پونزده دقیقه طی کرده. بدون توجه به اینکه نباید جلوی ورودی بار پارک کنه، ماشین رو به سرعت گوشه ای نگه داشت و با پیاده شدنش به سمت ورودی بار دوید.
 
با یکم گشتن بین اون جمعیت نیمه شلوغ، قامت خمیده کای رو که روی صندلی های پایه بلند نشسته و سرش رو روی میز گذاشته بود، پیدا کرد.
 
خودشو کنارش رسوند و با گذاشتن دستش روی شونه ـَش تکونش داد:
+ کای.. کای...
 
کای توی اوج مستی هم صدا و عطر سهون رو میشناخت. به سختی سرش رو که از شدت اثر الکل به دوران افتاده و روی گردنش سنگینی میکرد رو از روی میز برداشت و به شخص نگران رو به روش نگاهی انداخت.
 
با صدایی گرفته و خشدار که بخاطر مستی، شل و کشدار شده بود لب زد:
_ من.. من متـ.. ـاسفم...
 
سهون غمزده بهش نگاه کرد، چیزی که الان جلوش میدید تنها یه مرد ناراحت و شکست خورده بود نه اون افسر جدی که در سخت ترین شرایط هم خم به ابرو نمیاورد.
 
دستش رو روی گونه سرخ و گل انداخته کای گذاشت و صورتش رو به سمت خودش چرخوند:
+ نمیخواد چیزی بگی.. بیا از اینجا بریم.
 
کای سرش رو به سمت دست سهون خم کرد جوری که انگار میخواست اون لمس رو بیشتر حس کنه. دست گرم و زخمی خودش رو روی دست سرد سهون گذاشت. با چشمهایی خیس و سرخ، که پلک زدنشون کند تر از حد معمول شده بود به چشمهای سهون خیره شد:
_ تقصــیر منه..
 
سهون با شنیدن این حرف از بین لب های کای و لحن پر از غمش، جوشش اشک رو توی چشمهاش احساس کرد. اون تمام مدت شاهد تلاش های بی وقفه ـَش برای نجات لیلینگ بود که چجوری خودش رو به آب و آتیش میزد تا کاری از پیش ببره. سهون به خوبی میدونست که اون بی تقصیر ترین آدم توی همه این اتفاقته...
 
اشک های کای با جمله بعدی که به زبون آورد شروع به چکیدن کردن:
_ منو.. ببخــش که..... ناامیدت کر.. دَم.
 
سهون با دیدن اون اشک های مظلومانه قلبش مچاله شد. دست دیگه ـَش رو روی شونه کای گذاشت و اونو فشرد:
+ هیچی تقصیر تو نیست.. تو تمام تلاشت رو کردی، نباید.. نباید خودتو مقصر بدونی.
 
با تردید خودشو به کایی نشسته روی صندلی پایه بلند نزدیک تر کرد. دستش رو به پشتش رسوند و چند ضربه آروم برای دلداری بهش زد.
کای که الکل روی مغز و حرکاتش تاثیر گذاشته بود، از حس نزدیکی سهون دست آزادش رو دور کمرش انداخت و سرشو به سینه ـَش چسبوند.
 
دست سهون از شوک این حرکت کای خشک شد و نگاهش به رو به رو خیره موند. با حس لرزیدن شونه های کاییی که کاملا توی آغوشش فرو رفته بود، بدون توجه به آدم هایی که بعضی با تعجب و بعضی دیگه با حالت بدی نگاهشون میکردن، دستش رو کاملا دور شونه کای حلقه کرد و اونو در آغوش گرفت و بهش اجازه داد توی بغلش گریه کنه.
 
اما این روند فقط چند دقیقه ادامه داشت چون کای به خاطر اون همه نوشیدنی که خورده بود توی بغلش بیهوش شد. سهون اونو کمی از خودش دور کرد و تکونش داد:
+ کای.. هی کای...!
 
 
ادامه دارد...
 
******
ووت و کامنت یادتون نره لاولیا❤
امشب میخوام بهتون حال بدم پارت بعدم میذارم براتون.. با نظرا خستگیارو بشورید ببریدا😉

• Death Angel •Where stories live. Discover now