-بزارش زمین...
-میگم نیا جلوووو عوضییی.
بدون توجه به من گفت: اگه بیام و خودم ازت بگیرم بد اتفاقی میفته کوک...پس سگم نکن و خودت اونو بزار رو زمین.-ن...نه...تو یه هیولایییی...بهت اعتماد ندارم...گمشوووو.
-کوک...-تهیونگو برگردون...از اینجا بروووو...من تهیونگو میخوام فقط...
یهو چاقو رو گذاشتم زیر گردنم...
اره...اره این بهتره...
خودم و میکشم...
نمیتونم به تهیونگ اسیب بزنم...
پس خودم و میکشم...
انگار زده بود به سرم...
نمیفهمیدم...اخم شدیدی کرد...
-سگم نکن...-با میزاری برم و تهیونگ و برمیگردونی یا میشم بیست و هفتمین مقتوله...چطوره؟
و لبخند دردناکی زدم...عصبی غرید: خودت خواستی...
یهو خیز برداشت طرفم و تا بیام به خودم بیام چاقو رو از دستم کشید و منو هول داد که پرت شدم رو مبل...خواستم بلند بشم اما روم خیمه زدو دست و پاهام و با دست و پاهاش مهار کرد...
مثل دیوونه ها فریاد میزدم و خودم و اینور و اونور زیر بدنش پرت میکردم تا ولم کنم...
دستش و رو دهنم گذاشت و با چشمای سرد گفت: مثله اینکه تورو هم باید ببندم...
نمیدونم چیشد...اما وقتی به خودم اومدم که تو یه اتاق دیگه رو تخت دست و پاهام و بسته بود ...
حتی دهنم...-امممممم...ممممممممممم...
-هیسسس ...باید برم کارش و تموم کنم بیبی...همینجا بمون تا بیام...
فقط گریه میکردم...مثل بدبخت و بیچاره ها با التماس نگاش میکردم...
تا حداقل با دیدن چشمام تهیونگ برگرده...
اما اون تنها بی حس خیره به چشمام بود...
از اتاق خارج شد و درم بست...چشمام و بستم...
این...
فقط یه کابوسه...
اره...باید فقط یه کابوس باشه...
نمیدونم یهو چیشد...
سرم گیج رفت...
و تو همون حال سیاهی چشمام و گرفت..................(زمان حال)
با دستای گرمش اشک روی گونه هام و پاک کرد...
تنها هق هق میکردم و اونم همونطور که روم خیمه زده بود نگام میکرد...انگار منصرف شد از کارش چون از روم کنار رفت...
نفس حبث شدم و بیرون دادم و پشت بندش یه نفس عمیق کشیدم...بدون توجه به من یهو از اتاق رفت بیرون...
معده درد گرفته بودن و مطمعنم بخاطر چیزاییه که دیشب دیدم و فهمیدم.از رو تخت اروم بلند شدم...
دقیق اطراف و نگاه کردم...
اینجا برام نا اشناست...نمیدونم کجاییم...
تو کدوم هتلیم...
از اتاق اومدم بیرون...اروم اروم راه میرفتم و سعی میکردم صدایی ایجاد نکنم...
از راهرو ی اتاقا که گذشتم وارد پزیرایی شدم و...
دیدمش که رو زمین نشسته و به دیوار تکیه داده و سرش و بینه دستاش گرفته...
انگار حالش بده...
YOU ARE READING
BITE
AdventureTaekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این چنین خونه ..... ............................................ چی میشه اگه مدام نگاه یه نفرو روی خودت حس کنی...ولی نبینیش... ندونی کیه... ندو...
part (18)
Start from the beginning