part (17)

1.5K 246 8
                                    

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

موتور و همونطور جلوی در رها کرده بود و داشت میدویید سمت ساختمون...

کلید و از جیب جین برداشته بود...
درو باز کرد و وارد حیاط شد...
حیاط و رد کرد و وارد خونه شد...
سکوت و سکوت‌...

هیچ صدایی نبود...
انگار هیچکس اینجا نیست...
فضای خونه نیمه تاریک بود‌...
اب دهنش و قورت داد...
-تهیونگ...

صداش زد...
ضعیف...
میدونست هرکجا که هست میشنوه...
اما بازم سکوت بودو سکوت...
وسط خونه وایساد‌...

در اتاق جین باز بود و از اینجا میتونست ببینه کسی داخلش نیست...
نگاهش به در اتاق مهمان خورد...
اونم باز بود...
اما نیمه باز...
رفت طرفش...

اب دهنش و هی قورت میداد چون دهنش از استرس خشک شده بود...
رفت جلو....خیلی جلو...

دستش و روی دستگیره در گذاشت و اروم هولش داد...
فضای تاریک اتاق براش واقعا ترسناک بود...
انگار یه جو ترسناک تو اون اتاق و خونه حاکم بود...
صدای پایی با سرعت از پشت سرش رد شد طوری که بادش بهش خورد...سریع برگشت و پشت سرش و نگاه کرد‌...

کسی نبود...
با کوبیده شدن وحشدناک در ورودی به هم و پشت بندش قفل شدنش اونم بدونه حضور کسی شوکه و وحشت زده چسبید به دیوار‌....
-ت...تهیونگ...اینجایی؟
واقعا ترسیده بود...

بازم سکوت بود...
صدایی مثل زمزمه کنار گوشش شنید...سرش و سریع برگردوند اما کسی نبود...
وحشت زده اروم قدم برداشت طرف در ورودی.‌‌‌..
دستگیره رو گرفت و کشید....اما واقعا قفل بود....
انگار چیزی رو گردنش بود سریع دادی کشید و برگشت که بازم با فضای نیمه تاریک روبروش روبرو شد...

از ترس داشت گریش میگرفت...
بغض کرده بود...
-دست از...از سرم بردار...

با بغض گفت و خودش و بیشتر به در چسبوند...
صدای کوبیده شدن پنجره به هم که بخاطر باد بود...
و حتی صدای هو هویه باد واقعا ترسناک بود...
یهو سایه ای رو روبروی خودش جلوی در اتاق مهمان دید...

دست و پاش از ترس داشت بی حس میشد...
واقعا شوکه بودو هیچ واکنشی نمیتونست نشون بده...
اون سایه هی نزدیک و نزدیک تر میشد...
حالا بهتر میدیدش...
سایه نبود.‌‌..یه جسم بود‌...

-ت...تهیونگ؟
اینقدر اومد جلو که تو فاصله ی یک متریش وایساد...
صورتش و نمیتونست ببینه چون تو تاریکی فرو رفته بود‌..‌.

اما این...این عطر...این بو...تهیونگ بود...
مطمعن بود‌...
با گریه گفت: ت...تهیونگ...خو...خودتی؟
اومد جلو تر...
حالا میدیدش...

اره...
خودش بود‌...
خیره فقط نگاش میکرد...
چشماش فرق کرده بودن اما العان واقعا بی اهمیت ترین چیز بود براش.‌..
با گریه گفت: تهههه...

BITEWhere stories live. Discover now