part (9)

1.9K 355 54
                                    

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
(کاور...چشمای سرد و بی روح تهیونگ)

با درد عجیبی تو سرم چشمام و باز کردم...
گیج بودم...

سرم درد میکرد و مدام گیج میرفت...
یکم طول کشید تا لود بشم و بفهمم چه خبره و کجام...
به اطرافم نگاه کردم...
تو اتاقم...رو تختم بودم...

اخرین بار...
من حموم بودم و اومدم بیرون...
رفتم تو سالن که ...
که اون...
تهیونگ...

اخمام و شدید کشیدم توهم...
سریع رو تخت نشستم و به گردنم دست کشیدم...
نمیسوخت...حتی دردم نمیکرد...

هیچی...
پتو رو روی خودم کشیدم کنار که چشمم به لباسام خورد...

فاک...
اخرین بار من...حوله تنم بود و این لباسا...
با یاداوری اون موجود عصبیه بی احساسِ خون خوار عصبی تر شدم و رو تخت بلند شدم...
با چه اجازه ای لباس تنم کرده؟

واقعا الان میخوام برم تا جون داره بزنمش...
احمققققق روانییییی...
خونه منو میخورههههه؟

با اجازه ی کییییی؟
در اتاق و عصبی باز کردم و همونطور با خشم رفتم تو سالن...

فقط میخواستم ببینمش...پیداش کنم و یکی بکوبونم تو صورتش...
اطراف و نگاه کردم...
کسی نبود...

برگشتم که نگام...
قفل اون موجود عجیب غریبِ پشت گاز تو اشپزخونه شد...
فقط با دیدنش...

با دیدن اون چهره...اون بدن...اون استایل جذابی که باهاش داره غذا درست میکنه...و بد تر...
با دیدن اون اخم فوق جذاب و سکسیش دلم ریخت و یک ان تمام خشمم فرو کش کردو جاش و به بال زدن پروانه تو قلبم کرد...
اب دهنم و قورت دادم...

اون ...اون با اون استایل لش سفید...
بازوهای ورزیده که با بالا زدن استینای کوتاه تیشرتش بیشتر نمایانش کرده...موهای فرش که چشماش و پوشونده...و اون لبایی که بخاطر جدیت و تمرکز رو کارش روی هم فشرده میشه...

همه و همه ادم و دیوونه میکنن...
ناخداگاه آه ارومی کشیدم که یهو سرش اومد بالا و نگاش رو من ثابت شد...

زیرنگاهش دست و پام و گم کردم و عقب عقب رفتم و نمیدونم چیشد که پام به یه چیزی گیر کردو اومدم بیفتم...

چشمام و بستم و منتظر بودم پخش زمین بشم اما دستی با سرعت دور کمرم و گرفت و نذاشت بیفتم...
با استرس و شوک چشمام و باز کردم که تهیونگو دیدم...

اون...چطور با این سرعت اومد منو گرفت؟
اه یادم نبود اون یه خون اشامه...
واوووو...
چقدر از نزدیک جذاب تره‌...
چشمای بی احساس و جدیش هارمونی قشنگی با کاری که کرد داره...

این صحنه شبیه دراما های عاشقانه شد...
الان فقط یه بوسش کمه...
اخم کردم...
من دارم چه چرتی میگم دقیقا؟
سریع ازش جدا شدم و فاصلمو باهاش زیاد کردم.
-هی...به من نزدیک نشو...ما تو یه درامای فاکی نیستیم اوکی؟

BITEWhere stories live. Discover now