part (1)

5.7K 472 98
                                    


به نام خدای رنگین کمان🌈...

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

نهههه...
با وحشت از خواب پریدم...
نفس نفس میزدم و عرق سردِ رو پیشونی و مهره های کمرمو حس میکردم...

دهنم خشک شده بود...
قلبم تند تند میزد انگار الانه از شدت ضربه بایسته.
به فضای تاریک اتاقم نگاه کردم...
با یاداوری کابوسی که دیدم پشتم لرزیدم و نفس عمیق کشیدم...

دوماهه...
اره درست دوماهه که تقریباً هرشب کابوس میبینم...
اونم نه هر کابوسی...
همش یکی میفته دنبالم و میخواد خونم و بوخوره ...میخواد منو بکشه و گوشت و استخونم و بوخوره...

بازم نفس عمیق کشیدم و دولا شدم از روی پا تختی لیوان ابم و برداشتم و یه نفس سر کشیدم...

دیگه قرص خواب اور فایده نداشت...
هرشب کابوس و بعد شب بیداری تا صبح...
ملافه ی رو پام و کنار کشیدم و پاهام و از تخت اویزون کردم...
دستی تو موهام کشیدم و از رو تخت بلند شدم...
بخاطر عادتی که دارم شبا لباس نمیپوشم و العان حس سرمایی تو تنم پیچیده...

تیشرتم و از رو تک مبل تو اتاق برداشتم و با یه حرکت پوشیدم.
در اتاق که نیمه باز بودو تا اخر باز کردم و وارد پذیرایی شدم...
چراغ مخفی های تو سقف و روشن کردم تا نور اذیتم نکنه...

بهتر بود تا صبح مثل این دوماه خودم و با فیلم دیدن یا کتاب خوندن سرگرم کنم...
نمیدونم این کابوسا چیه...
چرا سراغ من اومده...
نمیدونم و نمیخوامم بدونم...

هیونگا وقتی فهمیدن هرشب کابوس میبینم خیلی اصرار کردن برم پیش روانشناس...اما نمیخوام...

پشت شیشه ی بزرگ و قدی وایسادم...
خیابون بزرگ سعول و رود هان از اینجا کامل مشخص بود...
تو پنت هوسِ یه برج زندگی میکنم...
واسه یه ایدول بهترین مکان برای زندگیه...
اما واقعا سخته فقط از دور ادمارو نگاه کنی...

نری تو خیابون...کنار رود هان...قدم نزنی...هوارو نفس نکشی...
و اینا منو اذیت میکنه...
اما ۱۰ ساله عادت کردم...
با زنگ خوردن گوشیم با تعجب به صفحش نگاه کردم...

(منیجر کیم)
ساعت سه صبحه و اون...الان بهم زنگ زده؟
نکنه اتفاقی افتاده؟
همونطور متعجب جواب دادم: جین؟

-درد و جیننننن...بیام بزنم ناقصت کنم بچه؟...هیونگ عزیزم هیونگگگگ...بگو دهنت عادت کنه.
چشمام و چرخوندم...

-یعنی واقعا نصف شب بهم زنگ زدی بگی بهت بگم هیونگ؟
-اوه نه...خواب بودی نه؟
خیره به ماشینایی که مثل مورچه تو خیابون میرفتن و میومدن و نورشون خیابون و به زیبایی تزعین کرده بود گفتم: اره.

-صبر کن ببینم...صدات که اینو نمیگه...وقتی از خواب بیدار میشدی با صدای کشیده و بم حرف میزدی...الان انگار بیدار بودی از قبل‌.
خوب منو میشناسه...

BITEOnde histórias criam vida. Descubra agora