پارت پنجم

189 21 4
                                    

_هیچ ایده ای واسش ندارین؟
سکوت
_آقای مین شما آخرین امید منین...
چانگ مین: ببینید خانوم وون این بچه از نظر پزشکی به سندروم کلاین فلتر مبتلاست
لیسا: ینی چی؟
چانگ مین: کسایی که دچار این بیماری میشن بدنشون واکنش هایی داره و یکی از اون واکنش ها، واکنش جنسی و اندام های جنسی هستش
لیسا: متوجه نمیشم
مین: ینی کروموزوم های جنسیش به جای اینکه xy باشه درواقع xxy هستش، و علائمی مثل رشد سینه ها، درنیاوردن ریش و حتی تغیر آلت مرد به زن هست، درواقع این پسربچه به یه همچین چیزی مبتلاست....
لیسا: حالا میشه براش چیکار کرد؟
بعد به بچه که روی تخت خوابید بود نگاهی کرد و با ناامیدی گفت: برای درمانش
مین: راستش کارهای زیادی میشه انجام داد، یکی از اون کارها تزریق تستسترون هست
لیسا: کی درمان و شروع میکنین؟
مین: متاسفانه الان وقتش نیست درواقع زمان درمان تو دوره نوجوانی و جوانی امکان پذیره نه الان
لیسا: اگه الان باشه چی میشه؟
مین: الان چون ضعیفه متاسفانه جونشو از دست میده
لیسا با فکر اینکه بچه باید با این وضعیت بزرگ بشه ناامیدانه به سمتش رفت و بچه رو بغل کرد موقع خارج شد دکتر گفت: خانوم وون؟
لیسا برگشت و گفت: بله؟
مین: یادتون نره همه انسان ها حق زندگی دارن، صرفا به خاطره تفاوتی که دارن چه از لحاظ ظاهری چه از لحاظ روحی نباید مواخذه بشن، این تغییراتی که داره تقصیر خودش نیست....
چشمهای لیسا پر شد و به چشمهای خوابیده بچه نگاه کرد، بعد لبخند کمرنگی به دکتر زد و خارج شد، تمام مسیری که رفته بود رو با فکر به حرفهای دکتر برگشت، بچه ای که توی بغلش بود گرچه معصوم و بی گناه بود اما معذبش میکرد، توی هتل روی تخت نشسته بود و چشمهاش رو به آسمون شب دوخته بود، فکرهای پی در پی از بزرگ کردن بچه تا هزینه های درمان رو از سر میگذروند، اما باز هم فکر رهایی از بچه یک لحظه ازش جدا نمیشد، گرچه به بهترین دوستش قول داده بود اما با وجود مشکلی که بچه داشت عملا خودش رو در مقابل این نقص بزرگ ناتوان میدید، صبح فردا با صدای گریه بچه از خواب بیدار شد، پوشکش رو عوض کرد و با سختی شست و شو داد و بعد شیر آماده رو به خوردش داد، بلند شد و تصمیم گرفت به همراه بچه سمت بازار بزرگ سئول بره، آماده شد و کمی بعد به راه افتاد، دیدنی های بازار سئول لبخنده هر چند کمرنگ به لبهای سرخش هدیه میداد، به سمت بازار مخصوص بچها رفت، لباسهای نوزادی به شدت زیبا و بامزه، اسباب بازی های رنگارنگ همه و همه رنگ و بوی زندگی داشت، هر لحظه که بازار رو از نظر میگذروند انگار به جای شادی غم توی دلش میومد، چرا باید این بچه نسیبش میشد؟ اصلا اگر سوهانا بود بچه شو نگه میداشت؟ دوباره هزار جور فکر به سرش زد تا اینکه پسر بچه ای نزدیکش شد و با لبخند به جای دستی بچه نگاهی کرد و با دیدنش لبخندی به لیسا زد، مادر بچه جلو اومد و گفت: خیلی ببخشید مزاحم شدم
لیسا با لبخند گفت: نه خیلی شیرینه اسمش چیه؟
زن: ته یانگ
لیسا: چه اسم قشنگی
زن: لطف دارین، اسم بچه شما چیه؟
لیسا کمی سنگین جواب داد: جونگکوک
زن: خیلی قشنگه

 چشمهای لیسا پر شد و به چشمهای خوابیده بچه نگاه کرد، بعد لبخند کمرنگی به دکتر زد و خارج شد، تمام مسیری که رفته بود رو با فکر به حرفهای دکتر برگشت، بچه ای که توی بغلش بود گرچه معصوم و بی گناه بود اما معذبش میکرد، توی هتل روی تخت نشسته بود و چشمهاش ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لیسا لبخندی زد و بعد با اشاره به اسباب بازی های زیادی که زن خریده بود گفت: پسرتون خیلی اسباب بازی دوست داره انگار
زن: نه این برای پسرم نیست درواقع اینجا بیرون بازار یه مرکز نگه داری از بچهای بی سرپرسته که این اسباب بازیا رو میخواییم ببریم اونجا
لیسا با کمی فکر گفت: مرکز نگه داری از بچهای بی سرپرست؟
زن: آره همین نزدیکی از بازار که خارج میشی یه کوچه فاصله داره
لیسا سکوت کرد و زن گفت: اگه میخوای میتونی با من بیایی
لیسا: من که چیزی نخریدم
زن: اشکالی نداره بیا فقط بچها رو ببین لزومی نداره حتما چیزی بخری...
با زن حراف و خوش برخورد به سمت مرکز مخصوص کودکان بی سرپرست روانه شد، گرچه زن تو حال خودش بود و مدام از دلگرمی ها و علایقش حرف میزد اما لیسا داشت به فکری که کرده بود جهت میداد، اینکه چطور باید انجامش بده!!! کمی بعد به مرکز رسیدند و وارد شدند
با دیدن زن بچه های قد و نیم قد به سمتش روانه شدند، انگار زن معروفی بود، یکسری از بچها هم به دور بچه حلقه زدند و نگاهش کردند، لیسا با لبخند چشم از بچها گرفت و به مرکز بزرگ بهزیستی سئول نگاهی انداخت، مدیر مرکز به استقبالشون اومد و کمی بعد وارد راهرو شدند، مدیر که متوجه کنجکاوی لیسا شده بود گفت: اگه میخوای مرکز رو ببینی میتونی بری قدم بزنی
لیسا با لبخند: میشه؟
مدیر: چرا که نه بچه تم میتونی بزاری اینجا
لیسا تشکری کردن و بعد از سپردن بچه به مدیر راهی راهروهای جذاب و رنگارنگ مرکز شد، اتاق های تمیز و راهروهای رنگین کمونی،نوید یه زندگی مرفه برای بچها رو میداد، به هر جا نگاه میکرد، بهداشت حرف اول رو میزد، حیاط بزرگ و شهربازی کوچیکی که برای بچه ها ساخته شده بود، فارغ از نداشتن پدر و مادر هر بچه ای میتونست زندگی بی دردی رو اینجا بگذرونه و دیدن این مرکز و تمیزیش فکر لیسا رو جهت دار کرد، مصمم شد تا کاری که توی فکرش بود رو انجام بده....

فیک: جونگکوکWhere stories live. Discover now