اروم چشام و باز کردم...
درست روبروم تو فاصله ی کمی ازم وایساده بود و روم خم شده بود...
دیدمش...چهرشو...
تمامشو...
اون واقعا عجیب...عجیب زیباست...
اون یه فرشته ی مشکی پوشه؟لباش کش اومد اما اون لبخند نبود... و دستش و از رو گونم برداشت...
-نمیخوای چیزی بگی؟
اب دهنم و قورت دادم...و اروم سرم و تکون دادم.
صاف وایساد.
رو مبل تکی روبروم نشست...
-خب...منتظرم...من اینجام تا به تمام سوالاتت جواب بدم.تعجب کردم...
جواب میده؟
واقعا به همشون جواب میده؟
اومده تا سوالام و هزش بپرسم؟
چرا؟-...هر سوالی؟
سرش و تکون داد.
-هرسوالی.
لبام و زبون زدم...
به ترتیب تو مغزم سوالای مهم و تو اولویت قرار دادم تا اول بپرسم...خوشحال بودم که بلاخره میتونم بفهمم...
این گیجی بلاخره تموم میشه...
نفس عمیق کشیدم و نگاش کردم...
چرا اینقدر عمیق نگام میکنه؟جوری نگام میکنه انگار یه اثر هنری خیلی مهم و شکستنیم...
و باعث میشه این قلبم و به تند تپیدن بندازه...
-تو...تو کی هستی؟تکیه داد و پاهاش و از هم باز کرد...
یه جور جذاب و لش نشست رو مبل...
-تهیونگ...کیم تهیونگ...تو میتونی ته ته همصدام کنی.
ته ته...این اسم...اشناست...
چشمام و روی هم فشردم...
علاوه بر جذاب بودنش خیلی هم عجیب بود.
-تو چی هستی؟...یعنی ...چه موجودی هستی؟
لباش و داد جلو و ادای فکر کردن دراورد.
-خب...یکم پیچیدست.میدونستم...
اون یه انسان عادی نیست...
منتظر نگاش کردم که ادامه داد: قول بده نترسی.
ابروهام بالا پرید..-یعنی...قراره بیشتر از این بترسم؟
سرش و تکون داد.
-خب یکم...عجیبه.
-باشه...سعی میکنم نترسم.
با این حال که هنوز نگفته بود قلبم داشت تو دهنم میزد.-من...یه دو رگم.
گیج شدم...
-یعنی ...چی؟
دستاش و توهم قفل کرد.
-نیمی انسان...و نیمی...مکث کرد و من واقعا قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون...
خیره به لباش منتظر شنیدن بقیش بودم...
-خون اشامم.
نفسم حبث شد و شوکه شدم...
تو بهت فرو رفتم...
-...چ...چی؟باورم نمیشد...
-منو...منو مسخره کردی؟
عصبی گفتم و نگاش کردم.
ابروهاش بالا پریدن...چشماش هیچ نشونه ای از شوخی و خنده نداشت...
همچنان بی حس...
-چی؟...نه من مسخرت نکردم.
خنده ی عصبی کردم.-زیاد داستان و افسانه خوندی؟...خون اشام؟
و تمسخر امیز نگاش کردم.
اخم کرد و جدی گفت: من جدیم...دارم میگم من یه دورگه انسان خون اشامم این کجاش خنده دار و غیر باوره؟پوف کلافه ای کشیدم.
-من باهات جدیم...و اینم میدونم خون اشام فقط یه افسانست...یه افسانه...چرا باید حرفای چرتتو باور کنم؟
YOU ARE READING
BITE
AdventureTaekook [completed] می ترسم از دوستت دارم هات . وقتی نمیدونم با بوسه صورت چند نفر رو بریدی... . که لب هات این چنین خونه ..... ............................................ چی میشه اگه مدام نگاه یه نفرو روی خودت حس کنی...ولی نبینیش... ندونی کیه... ندو...
part (5)
Start from the beginning