-چطور میتونه دل منو بشکونه؟
-کی دل بانیِ منو شکسته؟
صدای بم و خماری کنار گوشم باعث شد یخ بزنم...
همون صدا...
پشت سرم بود...

صدای نفساش به گوشم و گردنم میخورد...
دستش و رو پهلوم گذاشت.
دوباره صداش :بخاطر اینکه ناراحتت کرده دوست دارم برم قلب اون دختر و برات بیارم و بزارم تو دستات...ولی حیف که تو...
لبش و به گوشم چسبوند و زمزمه کرد: مال منی بانی.
اب دهنم و قورت دادم...

جرعتم و جمع کردم تا بتونم حداقل یه چیزی بگم...
اینقدر دست و پام نلرزه...
ولی نمیدونم موفق شدم یا نه...
-تو...تو...کی هستی؟

منو یهو تو بغلش کشید که از پشت کامل بهش چسبیدم...
اغوشش خیلی...گرم بود...
چونش و روی شونم حس میکردم اما جرعت نداشتم سرم و برگردونم تا نگاش کنم...

هیچکس این طرف نبود...چون اینجا پشته سالنه...
و همه تو سالن اصلی بودن.
-بانی...به زودی میفهمی...
-چ...چرا هم...همش...دنبالمی؟
-میفهمی...

و یهو حسش نکردم...
ازم جدا شدو منم سریع برگشتم پشت سرم اما...
نبود...
بازم نبود...
نفسم بند اومد...

جین: کوک ...کجایی سه ساعته دارم صدات میزنم؟
با شوک برگشتم که جینو دیدم.
-چیزی...شده هیونگ؟
پوفی کشید و اومد روبروم.
-اون دختر چی بهت گفت که اینقدر پکری؟
چند بار پلک زدم تا به خودم بیام.
-چیزی نگفت فقط...فقط شماره ی سعوجونو...خواست.

سرش و تکون داد.
-اوه فکر کردم میخواد بگه دوستت دارم.
و خندید.

گیج سرم و تکون دادم.
جین: باشه...یالا بریم خستمه.
دوباره و بار اخر نگاهی به اطراف انداختم...
نبود...
نفس عمیقی کشیدم و دنبال جین راه افتادم سمت پارکینگ...

.......................

درچمدون و بستم...
نفس راحتی کشیدم...
فردا صبح زود پرواز بود...
به ساعت گوشیم نگاه کردم...
۱ و نیم بود...

خمیازه ای کشیدم و رفتم تو اشپزخونه...
در یخچال و باز کردم و دولا شدم و تا کمر رفتم تو یخچال تا دستم به اسنک های اون ته برسه...
گشنم شده بود...

بسته ی پلمپ اسنکو برداشتم و صاف وایسادم...
در یخچال و بستم و برگشتم که با دیدن جسم روبروم بسته ی اسنک از دستم افتاد و پریدم عقب و به یخچال چسبیدم...

نفسم حبث شده بود و خشک شدم...
با لبخند محوی روبروم داشت نگام میکرد...
ضربان قلبم انگار تو گوشم میزد...
همون مشکی پوش ...

همون‌چشمای خمار...
-ت...تو...
اومد جلو تر...

چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد...
چشمام و بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم...
الان میره....

الان دوباره غیب میشع کوک...
به خودت بیا و اروم باش...
اروم چشمام و باز کردم...
با دیدنش اونم تو فاصله ی نزدیک تر شوکه شدم...
چرا...نمیره؟

BITEWhere stories live. Discover now