تنها کسی که اینقدر باهاش راحت بود حتی بیشتر از جین...هوپی بود...
کوک اروم سرش و تکون داد.
هوپ: میخوای بریم برام بگی چیشده؟
کوک باز سرش و تکون داد که جیهوپ با لبخند پیشونی کوک رو بوسید و گفت: پس بریم...من منتظرم تا بهم بگی.

صاف وایساد و گفت: منو کوک میریم تا بهش لباسش و بدم بپوشه و اینکه نظر من خیلی مهمه.
و یه چشمک به کوک زد.
جین با کلافگی گقت: پس من میرم یه قهوه بوخورم...از بس حرص خوردم خسته شدم.
یونگی: لباس من کجاست؟

جیمین: تو واحدِ جینه...بیا بریم بدم بپوشی.
جیهوپ دست کوک رو گرفت و گفت: یالا بریم بچه...میخوام دلیل این حالت و بدونم.

________________

رو کاناپه روبروی هم نشستن...
-خب...کوک منتظرم.

هوپی گفت و به کوک خیره شد...
کوک اب دهنش و با استرس قورت داد...
-هیونگ...دیشب یکی تو ات...

صدای زنگ گوشی جیهوپ باعث شد حرفش و قطع کنه.
جیهوپ گوشیش و از تو جیبش دراورد و به صفحش نگاه کرد...

-اوه شتتتت...مدیر برناممه...الان میام کوک...
سریع بلند شدو از واحد کوک خارج شد...
از رو کاناپه بلند شدم ...

رفتم تو اشپزخونه و یه تیکه نون تست برداشتم با مربا توت فرنگی تا بوخورم...
یکم ضعف کرده بودم...
تا هیونگ میاد یکم چیزی بوخورم...
باید همه چیزو بهش میگفتم...
شاید اون بتونه کمکم کنه...

مربا رو مالیدم رو نون که حس نفسای داغی رو روی گردنم حس کردم...
خشک شدم...

دستی دور کمرم حلقه شد و منو کشید تو اغوشش...
نفسم حبث شد...
این بو...

همون بوبیه که دیشب تو اتاق پیچیده بود...
بویه رز...
کنار گوشم همون صدای بم پیچید: بهش نمیگی...
چشمام و از ترس بستم...

دست و پاهام از ترس گز گزمیکرد...
اون...دوباره اینجاست...
دوباره اومده...
یه خیال یا توهم نیست...

الان واقعا پشت سرم حسش میکنم...
لباش به گوشم میخورد...
-درباره با من...به هیچکس چیزی نمیگی لاو...وگرنه دوستت میمیره.

زبونم قفل شده بود و تنم از حرفش لرزید...
نمیتونستم ببینمش چون اون پشت سرم بود...
یقه ی لباسم و با دست گرفت و کشید پایین...

و لحظه ی بعد بوسه ی داغی روی گردنم کاشت...
حس پیچشی تو تنم حس کردم...
-تو مال منی...سکسی بوی.

دستش روی عضلات شکمم کشیده میشد...
کامل خشک شده بودم....مثل مجسمه...
به دستش نگاه کردم...

سفیدِ سفید بود و انگشتای کشیده و ...زیبایی داشت...
خیلی زیبا بود...
اما نوازشش باعث میشد تنم از ترس بلرزه...
-از من نترس...

با صدای در ازم جدا شد و دیگه پشتم حسش نکردم...
نفس حبث شدم و با شتاب بیرون دادم...
سریع برگشتم پشت سرم...
نبود...
انگار از اول هیچکس نبود...
هیچکس...

BITEWo Geschichten leben. Entdecke jetzt