°• 13 •°

649 137 36
                                    


اینکه بخوابم و چهار صبح بیدار شم واسه ویرایش این پارت عجیبه ولی ارزشش رو داره 🙂🫂

ببخشید دیر شد بیبیای من بخونید و بگید این پارت چطور بود .

از نظر روحی به کامنتاتون زیاد دارم🫂🫂 تا با قهوه بعد از ظهرم بخونمشون دلم تنگ شده🥺🥀

**************************

دو هفته از روز خودکشی یورا میگذشت و تمام این مدت جیمین کنار هانا و تهیونگ بود بی توجه به حس های جدیدش که داشت نصبت به تهیونگ پیدا می‌کرد.

که هر بار اون رو به حساب وابستگی میزد.
اینکه هر روز صبح تهیونگ و هانا رو ببینه و در طول روز کنارشون باشه.

یا اینکه شب پیشونیه هانا رو ببوسه و به تهیونگ شب بخیر بگه همه و همه روندی بود که اومگا بهش عادت کرده بود .

و با فکر به اینکه با رفتنش همه اینها پس مدتی محو میشن جلو میرفت.

تهیونگ خیلی بهتر شده بود. با اینکه سکوتش گاهی طولانی می‌شود یا بعضی شبها سراغ خونه پدرش و برادرش میرفت با این حال سرپا شده بود .

هر روز میرفت شرکت و برای خوشحالیه هانا هر کاری میکرد اما الفا چند روزی بود نمیتونست بیخیال هدف نگاهی بشه که تپش های قلبشو زیاد میکرد.

هنوز هم گیج بود از اینکه نمیتونه به احساساتش پی ببره.
فقط با فکرِ رفتن اون شخص استرس میگرفت و کف دست هاش به سرعت عرق میکرد.

از طرفی پشیمون بود از همه کارا و حرفاش میخواست جبران کنه ولی حتی نمیدونست چطور؟

کاملا گیج بود .

میخواست به اومگا بگه نرو ولی همچین حقی نداشت..داشت؟

میخواست جبران کنه اما چطوری ؟

الفا بین اتفاقات جدید و چیزی که میخواست گیر کرده بود.

تهیونگ فقط نمیخواست حامی و نجات دهندش بره اون اصلا نمیخواست که چیمیه هانا و همسر وصیت شدشو از دست بده.

.
.
( چند میدی نبرمش جناب کیم؟😎😏)
.
.

ساعت حدود ۸ شب بود و جیمین با هانا توی حیاط خونه دوتایی مارشمالو روی اتیش گرفته بودن.

دختر کوچولو توی برنامه کودک باب اسفنجی دیده بود و با اسرار خواست اینکارو انجام بدن.

( یکی از فانتزی های بچگیم البته مال من حقیقی نشد که🦦)

هوا خیلی سرد نبود پس اومگا زیاد مقاومت نکرد . و اینکارو برای هانا انجام داد.

هر چند هانا به اسرار چیمی اجازه داد موسرمه ای یه پتو بزرگ دورش بپیچه .

دخترک با حالت کیوتی نشسته بود و مارشمالوشو نزدیک اتیش گرفته بود. و با ذوق بهش نگاه میکرد.

°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°Where stories live. Discover now