°• 9 •°

593 195 65
                                    


سلام سلام چطور مطورین بیبیا؟

خوب خوب بهتره این اولاش زیاد حرف نزنم.
کامنت بزارینااااا💥💥💥

آفرین

*********************

خیلی وقت بود بیدار شده بود و تو بغل عموش بی حرکت ایستاده بود اما دیگه حوصلش داشت سر میرفت .

دلش میخواست بره بیرون و تلوزیونو روشن کنه یا برای خودش خوراکی بخوره.

بلخره تحملش به سر رسید. با زیرکی خودشو از زیر دستای عموش بیرون کشید . و از تخت پایین اومد.

اگه الان توی عمارت بود جرعت نمیکرد به در نزدیک بشه.
اما حالا هانا عاشق خونه جدید بود.

سمت در اتاق رفت خوشبختانه باز بود نگاه کوتاهی به عموش انداخت و موهاشو از توی صورتش کنار زد و پشت گوشش انداخت.

زبونشو بین دندون گرفت و با تمرکز کیوتِ بچگانش روی نک انگشت پا راه می‌رفت تا خودشو به اشپزخونه برسونه.

از طرفی اصلا هواسش به جیمینی که با چشمای باز کارای کیوتشو دنبال می‌کرد نبود.

درای کابینتا رو اروم باز میکردو می‌بست. ولی هیچ چیزی اونجا برای خوشمزه بودن وجود نداشت.
با دیدن یخچال سریع دوید سمتش و با صدای ارومی گفت: بلیم شکلات پیدا کنیممم.

دره یخچالو باز کرده بود و با دقت نگاه میکرد اما بازم هیچی پیدا نکرد که نکرد.

جیمین با دیدن گشتو گذار هانا دنبال خوراکی لبخند زد تا حالا نشده بود برای صبحونه پیش هانا باشه حتی نمیدونست هانا انقدر سحر خیر باشه.

( منم بچه بودم سحر خیز بودم)

اروم بلند شد و پشت سر هانا که کل دقتش باز کردن در کشو یخچال، بدون صدا بود ایستاد.

اومگا هم به تقلید از هانا اروم زمزمه کرد: شکلات پیدا نکردی ؟
ص
هانا هم بی هواس جواب داد: نه اینژا هیشی نیشت.‌‌.وای‌...

هانا تازه متوجه فرد دوم شده بود با ترس برگشت و با چیمیش روبه رو شد.

هانا:چیمی!

.
.
.

یورا: تهیونگ پسرم...من دلم برات تنگ شده.

تهیونگ به اشکای مادرش نگاه کرد قدمی جلو برداشت تا مثل همیشه بغلش کنه اما یورا عقب رفت .

یورا: نه..من یه قاتلم..پسرم..پسری که برای بزرگ کردنش جون کندم فکر میکنه من..یه قاتلم.

تهیونگ سر در گم زمزمه کرد: ما..مان.

یورا با عجز و بغض داد زد: بهم نگو مامان...تو چطور میتونی به مادرت شک کنی.

ناگهان سیاهی جلوی چشمای الفا رو گرفت دیگه مادر گریونشو نمی‌دید تنها صدا های ناواضح بود.

°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°Where stories live. Discover now