Happy birthday ChenCheniii

Start from the beginning
                                    

نینی:ولی این تو که خیلی کوچیکه هونی !هونی:برو داخل دیگه نینی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نینی:ولی این تو که خیلی کوچیکه هونی !
هونی:برو داخل دیگه نینی.
نینی سرشو بیشتر درون
لباسشویی فرو کرد:فکر کنم
نمیتونم!
هونی:بیا عقب بزار من برم.
نینی:ولی قراربود دوتایی بریم داخلش!
هونی:من میرم برای تو هم جا درست میکنم!
نینی عقب اومد و باشه ای گفت.
ایندفعه هون سعی کرد بدن کوچولو و تپلشو وارد لباسشویی کنه؟
صدای لوهان رو بین جروبحثشون شنیدن:دارین چیکار میکنین اخه؟
نینی:باید بریم داخلش!
لوهان پدرش رو صدا زد:اپااا...بیا این دوتا دوباره میخوان خرابکاری
کنن!
هونی:هیونگی....تو خیلی بدی.
نینی هم سرتکون داد:فقط یولی و بکی هیونگ خوبن....
لو:اره اون دوتا زلزله خودشون یادتون میدن چطور خرابکاری کنید!
سوهو:عزیزم فقط لباسا میرن داخل لباسشویی،باشه؟
هونی:خب ماهم میخوایم!
سوهو بغلش کرد و درحالیکه از اشپزخونه خارج میشد،گفت:نمیشه
عزیزم خراب میشه.
هونی:اوه،کاماااان!میخوام ببینم چطور خراب میشه!
سوهو:لوهان،نینی رو بیار اینجا.
هونی:باید ببینم.
صدای نینی از پشت سرشون اومد:منم باید ببینم!
سوهو:باشه خودم بعدا نشونتون میدم هوم؟
نینی:یعنی خودت خرابش میکنی؟
هونی:دروغ نمیگی؟
نینی:قول بده!
کریس تکه های میوه رو برداشت و تو دهن کوچولوها گذاشت.خب اینطور برای چندلحظه‌ای ساکت میشدن!
هونی:اصلا من و نینی رو ببرین پیش کانگینی!
نینی:ما دیگه نمیخوایم بچه شما باشیم!
هونی:کانگینی میزاره پشتش سوارشیم!
سوهو:شمادوتا چقدر لوس شدین.
هردو پیش جونگده رفتن و دوطرفش نشستن‌.
جونگده نگاهشو بینشون چرخوند:چیشده؟
نینی:هیونگی باصدای بلندت اون آهنگه رو بخون.
جونگده:کدوم؟
هونی:کاماان...هرکدومو خواستی بخون دیگه!
نینی:چون صدات بلنده دیگه صدای باباها رو نمیشنویم!
جونگده:هاا؟
هون و نینی لباشونو اویزون کردن:نمی‌خونی ؟
هون:توهم دوستمون نداری؟
جونگده:مگه میشه دوستون نداشت اخه؟بریم باهم تو اتاق؟هوم؟
هردو سریع بلند شدن و اخم بامزه ای به باباها کردن.
هون:اره اینجوری بهتره.
نینی:به کانگینی زنگ بزن که بیاد دنبالمون آقای اپا !
سوهو خنده ای کرد:حتما اقای نینی.
خب وقتی باهم قهر میکردن،همدیگه رو اینطور و رسمی خطاب میکردن.
هونی:ما میریم لباسامونو جمع کنیم!
................................................
از اونجایی که دوتا ته‌تقاری فعلا با باباها و بقیه قهر بودن،اون‌شب
پیش جونگده هیونگ مهربونشون خوابیدن و ازش خواستن براشون
شعرهای مختلفی بخونه!
البته که صدای بقیه پسرهادراومده بود و هرچند دقیقه یکی میگفت:
اینقدر عربده نکش جونگده... صدات خیلی بلنده جونگده یا....جونگده
خواهش میکنم میخوام بخوابم لطفا تمومش کن!
خب برخلاف بقیه،ته تقاری ها عاشق صدای جونگده و عربده هاش
بودن وحتی گاهی اوقات بااون صدای کیوتشون همراهیش میکردن!
وخب کی میتونست مانع اوازخوندن اون سه تا بشه؟
صبح روز بعد با سروصدای بلندی که نشونه ی کار کردن کارگرها بود،
بیدار شدن.
شبش هردو کنار جونگده خوابیده بودن و حالا هون کوچولو بیدار شده
بود.
چشماشو با مشت کوچولوش مالید و جونگین رو بیدار کرد.
هون:نینی...دارن چکار میکنن؟این صدای چیه؟
نینی:چند پلک زد وچشماشو بست:شاید دارن خونمونو خراب میکنن؟
هون:هیونگ کجاست؟
نینی چشمای خوابالودشو باز کرد:رفته مدرسه فکر کنم هونی.
هون:بریم تو تخت اپا و بابا.
نینی درحالیکه سرتکون میداد،سرجاش نشست:شایدم اتاقشونوخراب
کردن؟
هون با ترس پرسید:دیگه خونه نداریم نینی؟
نینی غمگین گفت:نمیدونم هونی،دستمو بگیر من هیونگتم ازت
مراقبت میکنم.
هون هم دست جونگین رو محکم گرفت:ولی من از این صداها میترسم نینی!
نینی درحالیکه خودشم ترسیده بود،با صدای لرزون گفت:من کنارتم
هونی،نترس.
باهم وباقدم های اروم از اتاق خارج شدن.
با دیدن سالن بهم ریخته خونه و تخت های بقیه برادرهاشون و بعضی وسیله‌هاشون،با چشمای گرد و ترسیده همونجا ایستادن.
هون:نینی...
نینی:چرا دارن وسایل هیونگا رو میبرن؟
دوتا کارگر بالباس های طوسی رنگ و تقریبا خاکی و پراز لکه های
رنگ که بخاطر کار تو اتاق ها روی لباسشون نشسته بودن،از اتاق
خارج شدن.
میز تحریر و صندلی هارو خارج کردن.
هون:من از این دوتا اقا میترسم نینی!
نینی:منم میترسم هونی.
قلب های کوچولوشون داشتن با سرعت زیادی می تپیدن و هردو
بدون هیچ حرکتی سرجاشون ایستاده و داشتن به کارکردن اون غریبه
ها نگاه میکردن.
جرات تکون خوردن از جاشون رو نداشتن تااینکه با صدایی ازجاشون
پریدن.اشک هاشون در مرز ریزش بودن و هردو بغض داشتن.
بادوباره شنیدن اون صداو انالیزش متوجه شدن صدای بابا کریسه که
داره صداشون میکنه و به طرفشون میاد.
فقط چندلحظه کافی بود تا چهره نگران کریس مقابلشون قراربگیره.
بادیدن اون حالت ترسیدشون،بی هیچ حرفی سریع هردوشون رو
بغل کرد.
بالاخره اغوش پدرالفاشون وحس امنیتی که داشت کم کم بهشون تزریق میشد،کمی ارومشون کرد.
کریس:کوچولوهای من ازچی ترسیدن؟
با حس خیس شدن لباسش،نگاهی بهشون کرد.
اشک هاشون رو پاک کرد وگفت:من اینجام شکلاتای من.چرا قلبتون
اینقدر تند میزنه؟
نینی:اونا دارن وسایلمونو میبرن؟
هون:این اقاهای ترسناک چرا تو خونمونن بابا ؟
کریس درحالیکه هردوشونو بغل کرده بود به اشپزخونه رفت:اونا کارگرن ابنبات کوچولو.من و اپا تصمیم گرفتیم براتون تخت های
جدید بخریم و اتاقاتونو خوشگلتر کنیم.اون اقاها هم قراره براتون
همین کارو کنن.
نینی فین‌فین بامزه‌ای کرد:پس چرا لباساشون اینطوریه؟
کریس:لباس کارشونه عزیزم.دارن اتاقو رنگ میکنن بخاطر همون
لکه گرفته پسرقشنگم.
هون:تو که جایی نمیری بابادراز؟
کریس بوسه محکمی به گونش زد:نه عشقم،اپا هم تا نیم ساعت
دیگه میاد.رفته چندتا وسیله بخره.
بالاخره همه سوالاتشون رو پرسیدن،کریس باحوصله و درحالیکه
هردوشون رو دراغوش داشت و بهشون صبحونه میداد،جواب تمام سوالات رو داد تا اون دوتا کوچولو خیالشون راحت بشه و حس
امنیت بکنن.
......................................
دو روز بعدبه همین صورت گذشت تااونکه بالاخره کار اتاق‌ها تموم
شد.
روز سوم بود و حالا داشتن وسیله های جدید رو تو اتاق ها می‌چیدند.
جونگین و سهون هم تمام دوروز گذشته رو کنار کارگرها و باهاشون
از این اتاق به اون اتاق می‌رفتن و چند بار مجبورشون کرده بودن
که اجازه بدن خودشون کمی از دیوار رو رنگ کنن یا کاغذ دیواری ها
رو بچسبونن!
هرچند که فقط خرابکاری میکردن و بعدشون کارگرها مجبور میشدن کار
اون قسمت رو دوباره انجام بدن!
کریس همراه با کیسه‌های غذا وارد شد.
سوهو کنار کارگرها بود تا مطمئن بشه کارشون رو درست انجام دادن
و بعدش هزینه کارشون رو بهشون بده.
هنوز دوساعت تااومدن بقیه به خونه مونده بود و اونروز برخلاف همیشه سهون و جونگین خیلی زودبیدار شده بودن تاشاهد انجام همه
چیز باشن!
درست مثل مهندس ناظر دور اون چندنفر میچرخیدن و اشکالات
بامزه ای ازشون میگرفتن!
سوهو: بالاخره تموم شد.
کریس نگاهشو تو اتاق چرخوند: عالی شدن.
نینی:حالا چی میشه؟
سوهو:هیچی دیگه،اتاقاتون خوشگل شدن.
هون:پس اون اجوشیا؟
کریس:کارشون تموم شد دیگه عزیزم.
نینی:پس پولشون؟
هون:خودم میخوام پولشونو بدم.زود بهم بدش بابا دراز!
سوهو:عزیزم من قبلا هزینشو براشون فرستادم.
نینی:کجا فرستادی؟
کریس:تو کارت بانکیشون.
هون و نینی نگاهی باهم رد و بدل کردن.
هون:دروغ گفتن کار بدیه.
نینی چشماشو گرد کرد:نمیخوای بهشون پول بدی ؟
کریس:خدایا....
نینی:اجوشیییی...
مرد پیششون اومد و کنار هردو کوچولو زانو زد.
هون:پولتو گرفتی؟
اجوشی:بله.
نینی:میترسی؟
هون:کامااان...ماحقتو میگیریم.نترس!
مرد خنده ای کرد:خیلی ممنونم اقایون.ولی واقعا من پولمو گرفتم.
نینی باشک گفت:اگه کاری داشتی به ما بگو.
مرد سرتکون داد:ممنونم.حتما بهتون میگم.
هون:خب دیگه برو خونتون!
سوهو:خدایا...هون...
مرد لبخندی به اون دوتا کوچولوی بامزه زد و بعد به همراه بقیه تیمش وسایلشون رو تو ماشین جادادن و رفتن.
دوباره باهم نگاهی به خونه ای که مرتب شده و دکور جدید اتاق ها انداختن.

HappyBerthDayWhere stories live. Discover now