HappyBirthdayMini

261 65 7
                                    

باحس بوسه ای به گونش چشماش رو باز کرد.
کریس روش خیمه زده بود و بوسه‌های پشت سرهم روی گونه‌ی نرمش
میکاشت.
سرجاش نیم خیز شد ولبخندی به چهره کریس زد:برم چانیو ببینم.احتمالا
بیدار شدن.
کریس:همین الان چکشون کردم.هنوز خوابن.
باشنیدن جمله کریس،دوباره سرجاش برگشت و توبغل کریس خزید.
سوهو:اووم...خیلی خوابم میاد.
کریس:یکم دیگه بخواب سو.دیشب تا دیروقت بیمارستان بودی.
سوهو چشماش رو بست وهومی گفت.
کریس بوسه‌ای به گردنش زد وتازمانی که خوابش برد،به نوازش موهاش
ادامه داد.
بعداز اونکه مطمئن شد سوهو خوابش برده،اروم و بدون ایجاد کوچکترین
صدایی از تخت خارج شد و بعداز کشیدن پتو روی بدن امگاش،در اتاق رو
بست.
کوچولوهاش هنوز خواب بودن،مواد پنکیک رو اماده کرد تا براشون صبحونه
درست کنه.
بعداز گذشت نیم ساعت پنکیک ها آماده بودن.
مربا و نوتلاها رو تو ظرف کشید و شیر رو کمی گرم کرد.
هنوز داشت ماگ های پسرهارو اماده میکرد که حلقه شدن بازوهای کوچکی
دور پاش رو حس کرد.
نگاهی به پایین انداخت و با دیدن یشینگی که موهای موج دارش تو
صورتش و روی چشماش ریختن،لبخندی بهش زد.
خم شد و پسر چهارسالش رو بغل کرد.
صورتش رو اب زد و بوسه ای روی گونش کاشت:صبح بخیر پسرکیوتم.
یشینگ لبخندچالداری زد:صبح بخیر بابا.
کریس:داداشات هنوز خوابن؟
یشینگ باهمون لبخندکیوتش سرتکون داد.
کریس،پسرش رو روی صندلیش نشوند و ماگ هارو به ترتیب و مقابل
صندلی هرکدوم از پسرا قرارداد.
هرکدوم از پسراش ماگ اختصاصی خودش رو داشتن.
ماگ لوهان زرد رنگ بود و طرح اهو داشت.
برای شیومین سفید رنگ بود و طرح یک گربه کیوت داشت.
ماگ یشینگ صورتی رنگ بود و طرح ببعی عزیزش رو داشت.اون ببعی
دقیقا شبیه عروسکی بود که توخونه داشت و هیچوقت ازش جدا نمیشد.
ماگ چن هم طرح یک دایناسور سبز رنگ داشت و دیوارش ابی روشن
بود.
ماگ بکهیون هم نارنجی رنگ بود و طرح یک سگ کوچولو وکیوت رو
داشت.ماگ چانیول روهم بکهیون انتخاب کرده بود،یک ماگ طوسی رنگ
با طرح شیرجنگل! و موهای زرد و نارنجی رنگ.
دلیلش هم این بود که چانی جونش باموهای فرفریش که به تازگی بلند
هم شدن،صبح ها که ازخواب بیدارمیشه،شبیه اقاشیرست!
هرچند که چان فقط هشت ماهش بود و به تازگی یادگرفته بود که از ماگ
استفاده کنه،ولی بکهیون از چهارماه قبل اصرار داشت که برای چانی ماگ
بخریم!
بعداز کامل کردن میز،بوسه ای روی چال پسرکش زد و به اتاق کوچولوها
رفت تا بیدارشون کنه.
بوسه‌ای به موهای لخت بکهیون زد: زلزله...بیدارشو کوچولوم.
بک به محض شنیدن صدای بم پدرآلفاش،چشمای پاپی مانندش رو باز
کرد:صبح بخیر بابایی.
کریس:صبحت بخیر عزیزم.
بک:چانی دال کنم؟
کریس:اره چانی هم بیدارکن.
به طرف چانیولی که روی تخت و کنارش خوابیده و موهای فرفریش روی
بالشت پخش بودن،خزید و اروم بیدارش کرد.
اون کوچولو عاشق برادرش بود و ازهمین الان هم پدرهاشون پیش بینی
میکردن که قراره رابطه خیلی نزدیکی در بزرگسالی باهم داشته باشن و کلی
آتیش بسوزونن.
بکهیون باملایمت با چان رفتار میکرد و همیشه مراقبش بود.
کریس به طرف دوپسر دیگش که تو اتاق دیگه ای خوابیده بودن رفت و
اونا رو هم درست به همون روشی که بکهیون رو بیدار کرده بود،بیدارکرد.
تخت های لوهان ومینسوک مقابل هم و دوطرف اتاق قرار داشتن.
همه دور میز و سرجاهاشون نشستن.
کریس چانیولی که چاردست و پا دنبال بکهیون میومد رو بغل کرد و روی
صندلیش و درست کنار بکهیون قرارداد.
بعداز اون به اتاق شیومین و لوهان رفت و جونگده یک سال و هشت
ماهه ای که هم اتاقیشون بود،رو بیدار کرد و درحالیکه اون رو تو بغلش
داشت،پیش کوچولوهاش برگشت.
بک:اپا؟
کریس:اپا هنوز خوابه زلزله،خیلی خسته بود.
روی پنکیک های همشون مربا ریخت و برای چان وبکی رو پراز نوتلا کرد.
اون زلزله خودش عاشق نوتلا بود،چانیول هم تمام کارهاش رو تکرار
میکرد و مثل خودش عاشق نوتلا بود.
برعکس بقیه برادرهاشون که تمیز غذامیخوردن،اون دوتا زلزله کوچولو
موقع غذاخوردن تمام صورت و دست ها ولباسشون رو کثیف میکردن.
حتی جونگده کوچولو هم مرتب و تمیز و البته مثل لوهان ومینسوک غذا
میخورد.هرچند که درست مثل مینسوک پرخور شده بود و هردو کمی اضافه
وزن پیدا کرده بودن.
کریس:سروصدا نکنین اقایون،اپاتون خوابیده.
بکهیون بادستای کوچولو و نوتلاییش،پنکیک دیگه‌ای برداشت و اون رو
نصف کرد،به تکه های کوچکتر تقسیمش کرد و مقابل چان گذاشت.
بک:اینم بخول چانی.
کریس:زیاد خورده،برای صبحونه کافیه.
بک:ولی من هنوز دالم غذا میخولم.
کریس اهی کشید:خدایا...اون از تو کوچکتره بچه.اندازه تو نباید غذا بخوره.
بک انگشت اشاره وشصتشو بهم رسوند و باچهره وصدای کیوت گفت:یکم
دیگه بخوله بابایی!
کریس:هوف،باشه زلزله.
اون روز تعطیل بود و هیچکدوم کاری نداشتن.
روزهای تعطیل رو با کوچولوهاشون میگذروندن و باهاشون بازی میکردن.
بعداز تموم شدن صبحونه،هرشش پسرشون،تو سالن بزرگ و هرکدوم
تو گوشه‌ای ازش دراز کشیدن.
یشینگ روی کاناپه و کنار بابا کریسش،ببعی موردعلاقش رو بغل گرفته بود
و نوازشش میکرد.
بکهیون و چانی درحالیکه به شکم دراز کشیدن،داشتن نقاشی‌های کتاب
جدیدی که سوهو روز قبل براشون خریده رو،رنگ میکردن.
ولی رنگ‌آمیزیشون اصلا تمیز نبود و مدام از کادر خارج میشدن.البته که
چانی فقط خط‌های نامرتب و درهم روی کاغذ میکشید.
لوهان و مینسوک و جونگده هم روی زمین،کنارهم دراز کشیده و کارتون
میدیدن.
فقط صدای شعرخوندن کرکترهای اون انیمه کودکان تو سالن بزرگ
خونه پخش شده بود که ناگهان یشینگ گفت:ولی مینی هیونگ یه احمقه.
کریس سرشو از گوشیش خارج کرد و صفحه ایمیلش رو بست:چرا؟
یشینگ چشماش رو به طرز کیوتی گرد کرد:آخه همش پاشو از پتوش در
میاره تا هیولای زیرتختشو بگیره.
کریس تک‌خندی زد،چهره پسرش فوق‌العاده خوردنی شده بود.
یشینگ دو دست کوچولوش رو بالا آورد و باحالت ترسیده‌ای گفت:اگه هیولا پاش رو بخوره چییی باباییی؟
کریس نتونست بیشتر از اون،این حجم از کیوت‌بودن پسرش رو تحمل
کنه.بغلش کرد و درحالیکه اون رو روی پاش مینشوند،چند بوسه محکم به
گونه هاش زد.
کریس:نگران نباش،من نمیزارم هیولا پاش روبخوره.
یشینگ از بغل پدرش خارج شد،سزش رو تکون داد تا تارهای موج‌دارش
از روی پیشونیش کنار برن:واقعااا؟همه هیولاها رو کشتی؟
کریس:اره چال‌چالیه من.
یشینگ دستاشو کیوت باز کرد:خیلییی قوی‌ای بابایی.
همون موقع صدای سوهو تو سالن پیچید:من چی؟باباتون از من قوی‌تره؟
یشینگ:تو قوی‌تری اپا.....آخه تو بابایی رو کتک میزنی.
سوهو خنده بلندی کرد.
بکهیون باقدم‌های تند خودش رو بهش رسوند:خوب خوابیدی اپا؟
سوهو خم شد تا هم‌قدش بشه،بوسه‌ای به گونش زد و درحالیکه چانیولی
که چاردست و پا به طرفش میومد رو بغل میکرد،گفت:اره زلزله.ممنون
که ساکت بودین تا آپا بتونه بیشتر بخوابه.
چانی رو،روی کاناپه وکنار کریس گذاشت و به طرف سرویس رفت.
آبی به صورتش زود و پیششون برگشت.
جونگده باقدم های اروم  پاهای کوتاه و تپلش درحالیکه پوشک شده بود،
به طرفش اومد و با کمک گرفتن از دست‌های کیوتش درتلاش بود که از
کاناپه بالا بره و تو بغل پدرامگاش بخزه.
سوهو که تلاش‌های ناموفق پسرکوچولوش  رو دید لبخندیزد و اون رو
بغل گرفت.
بوسه‌ای روی شقیقش کاشت و اون رو تو بغلش نشوند.
کریس:واسه دو روز آینده برنامتو خالی کردی؟
سوهو درحالیکه موهای نرم پسرکش رو نوازش میکرد،جوابش رو داد:آره
فردا صبح میتونیم بریم.
لوهان:کجا میریم آپا؟
سوهو چشمکی زد:فردا میفهمین.
لوهان که جواب موردنظرش رو نگرفته بود،چینی به بینیش داد و دوباره
نگاهش رو به صفحه بزرگ تلویزیون داد.
پدرهاشون تمام تلاششون رو کرده بودن که کوچولوها از اینکه قراره کجا
برن وتولد مینسوکیه،باخبر نشن تا بتونن سورپرایزشون کنن.
-----------------------------------
صبح روز بعد،همگی پشت ون بزرگ بابا کریس بودن و به طرف ویلای
جنگلیشون میرفتن.
چانی و یشینگ و جونگده روی تخت خواب بودن و لوهان و شیومین هم
درحال نقاشی کشیدن بودن.
بکهیون جلو و تو بغل سوهو نشسته بود و سوال های عجیب و غریب
میپرسید و کریس هم درعین حال که رانندگی میکرد،گاهی به امگاش کمک
میکرد و بعضی سوالات پسرکیوتش رو پاسخ میداد.
بکی:اپا چلا تو لانندگی نمکنی؟
کریس:اپات برگشتنی رانندگی میکنه هیونی.
بکی:بابا چلا خیلی بزلگی؟
سوهو:چون زیاد شیرخورده سریع بزرگ شده.
بکی:پس تو چلا کوچکی اپا؟
سوهو اهی کشید،اینجور مواقع که بکهیون شروع به سوال پرسیدن میکرد،
اصلا نمیشد ساکتش کرد.جز با اومدن چانی جونش.
سوهو:من زیادشیر نخوردم،مثل بابات بزرگ نشدم.
بکی:دستات چلا بزرگن بابایی؟
کریس:خدایا....خب اندازه دستا باید متناسب بااندازه بدن باشه.منم چون
خیلی بزرگ شدم،دستامم بزرگن.
بکی:من چی؟
سوهو:توهم وقتی بزرگ بشی،اندازه دستات بزرگ میشن عزیزم.
بکی:دودولمم؟
کریس باصدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
سوهو باحرص غرید:خفه شو لنگ دراز،تقصیر توعه!اینارو میبری حموم چی
میگی بشون؟
کریس:هیچی!این تخم جن خودش زیادی....
سوهو: خدایا فش ندههههه!
بکهیون انگار که داره شعر جدیدی میخونه،تکرار کرد:تخم جت...من تخم
جت....
سوهو بااونکه دلش نمیومد پسر کوچولوش رو بیدار کنه،ولی دیگه تحمل
سوالات بکهیون رو نداشت.بوسه ای روی گونه نرمش زد:برو چانیو بیدار
کن،داریم میرسیم.
بکهیون لبخندمستطیل شکلی زد و سریع ازبغل پدرش خارج شد و پشت
ماشین رفت.
سوهو اهی کشید:این زلزله اخرش سکتم میده.
کریس:بچم مغزش زیادی فعاله.
سوهو دهن کجی ای کرد:اره زیادی فعاله،مثه دیک باباش!
کریس نالید:سووو...
سوهو:خفه شو لنگ دراز،رانندگیتو بکن!
...........................‌‌
بعداز چند ساعت رانندگی بالاخره به ویلاشون رسیدن.
کوچولوها به محض بازشدن درماشین،سریع پایین رفتن و شروع کردن
همون اطراف بازی کردن.
کریس و سوهو هم پشت ماشین رفتن و بعداز بغل کردن جونگده و چانی
کوچولو،به طرف خونه رفتن.
کریس کلید انداخت و در رو باز کرد.
بدون اونکه مینی و بقیه متوجه بشن،کریس کیک رو از ماشین خارج کرد و
تو یخچال قرارداد.
تولد مینسوکی روز بعد بود و باباها میخواستن شب براش جشن بگیرن.
ناهار رو باهم اماده کردن و بعداز چیدن میز،پسرهاشون رو صدا زدن.
اون کوچولوهای شیطون داشتن با پسرهای کانگین بازی میکردن.به سختی
دل از بازی کندن و بعدازشستن دست هاشون همگی پشت میز قرار
گرفتن.
بکی:چانی گوشت بخوله!
سوهو:چانی هنوز کوچولوعه،گوشت براش خوب نیست.
بکیهون اخم کیوتی کرد:نههه...گوشت خوبه.من دوست دالم.
کریس:عزیزم چانی هم وقتی بزرگتر شد باهات گوشت میخوره،ولی الان
نمیتونه.چون معدش هنوز کوچولوعه.باشه؟
بکهیون قیافه متفکری به خودش گرفت و بعداز چندلحظه انگار که قانع شده
باشه،گفت:باشه،تا معدش بزلگ بشه،گوشت نمخوله.
جونگده ای که به تازگی یادگرفته بود کلمات سبک رو ادا کنه،با دهن باز
منتظر بود تا پدرامگاش غذا رو بده.
اون بچه هیچوقت سیرنمیشد و تا هرچقد که بهش غذا میدادن رو میخورد!
همیشه هم بعداز قورت دادن هر لقمه،دهانش رو باز میکردتا لقمه بعدی
تو دهنش قرار بگیره!
سوهو که حواسش پرت بحث با زلزله کوچکش شده بود،با حس اینکه کسی
استینش رو میکشه،به طرف جونگده برگشت.
جونگده:اپاااا...عااااا...
سوهو:این بچه هم هیچوقت سیر نمیشه خدایا.
کریس:هنوز که ناهارش تموم نشده خب.
سوهو:بله تموم نشده،مثل خوده لنگ درازته!همشون مثل خودت خل و
چلن.
لوهان محتویات دهنشو قورت داد و گفت:حتی من اپا؟
سوهو:نه عشق من،تو اهو کوچولوی خودمی.
کریس:غذاتونو زود بخورین بریم بازی کنیم اقایون.
بکی:چانی هم بازی؟
کریس:اره تخم جنم.چانی هم میبریم.
.................................................
به اصرارکوچولوها چند چادر برای کمپ تو جنگل باخودشون بردن.
کریس بعداز اونکه محل مناسبی انتخاب کرد،همه وسیله‌هاشون رو همون
قسمت و کنارهم قرارداد و بعد درحالیکه چانیول رو تو بغلش داشت،به
طرف کوچولوها رفت تاباهاشون بازی کنه.
یشینگ:بابایی...میخوایم با گرگت بازی کنیم.
کریس نگاهشو بین پسرها چرخوند:جدی؟
همگی با رضایت سرتکون دادن.
کریس:اه باشه.
چانی رو کنار خودش روی زمین گذاشت و بعداز دراوردن لباس هاش،
خیلی سریع تبدیل شد.
همگی فریاد ذوق زده ای زدن و به طرف گرگ طوسی رنگ و بزرگ
مقابلشون رفتن.
کریس،چانی رو پشت گردنش انداخت تا مراقبش باشه.
چانیول به محض لمس خزهای نرم سر پدر الفاش،با ذوق پنجه های
کوچولوش رو درونشون فرو کرد.
خنده زیبایی کرد و ایندفعه صورتشو تو خزهای پدرش فروکرد.
همه کوچولوها گرگ خاکستری رو بغل کردن و مشغول بازی باهاش شدن.
کریس درحالیکه حواسش بود چانیول از پشتش نیفته،بااحتیاط دنبال پسرها
میدوید و گاهی اجازه میداد اونا دنبالش کنن و گیرش بندازن.
سوهو و کانگین و لیتوک،با تاریک شدن هوا،چادرها رو برپا کردن و بعداز
مرتب کردن جای کوچولوها به طرفشون رفتن.
از صدای بلند خنده های پسرها متوجه شدن که اون شیطون های کوچولو و
کریس کجا دارن بازی میکنن.
با دیدن صحنه مقابلشون لبخند روی لب هرسه نفر اومد.
گرگ خاکستری درحالیکه پسرکوچولوش پشتش خوابش برده و دستای
کوچولوشو دور گردنش حلقه کرده،داشت با ملایمت با بقیه بازی میکرد و
کوچولوها همگی دورش حلقه زده بودن.
کانگین:وقت شامه بچه ها.بازی کافیه.
همگی اهی از روی نارضایتی کشیدن.
کریس بهترین همبازی برای توله های قبیله بود،هم بچه های خودش و
هم بچه های کانگین و حتی دیگر بچه های قبیله عاشق بازی کردن باهاش
بودن.
اون هیچوقت از بازی بااون توله های پرانرژی خسته نمیشد و تلاش
میکرد همیشه تو برنامش تایمی رو براشون خالی کنه.
سوهوبالحن اهنگین گفت:بعداز شام قراره کیک بخوریم.
مینی با ذوق پرسید:چه کیکیییی؟
خب مینسوک عاشق خوراکی‌های خوشمزه و کیک بود.
سوهو:بعدا بهت میگم پیشیه من.حالا زودباشین باهام بیاین طرف دریاچه
تا بدنتون رو بشوریم.
خب باید هم همین کارو میکردن.
اون کوچولوها تو همه خاک و گل ها غلت زده بودن وتمام بدنشون گلی
شده بود.
گونه های تپل و برجسته و موهای نرمشون پراز ذرات خاک بود و بااون
سر و وضع نمیشد غذا بخورن.
با کمک هرچهار بزرگسال خانواده،همه کوچولوها با بدن و موهای شسته و
تمیز،حالا تو بزرگترین چادر و درحالیکه اتش مقابلشون روشن بود،کنارهم
نشسته و داشتن شامشون رو میخوردن.
مینی:کیک چی میشه پس؟
جونگده هم باذوق دستاشو بهم کوبید:کککک!
لیتوک بوسه ای روی موهای نم دارش کاشت:صبر داشته باش گرگ
کوچولو.
کریس بیشتر از اون توله هارو منتظر نگذاشت و بالاخره کیک وانیلی
موردعلاقه مینسوکی رو با تکه های بزرگ توت فرنگی و اناناس مقابلش
قرارداد.
کریس:تولدت مبارک مردکوچولوم.
مینسوک با ذوق جیغی کشید.اون بچه فکر میکرد که تولدش دو روز بعده و
حالا پدرهاش سورپرایزش کرده بودن.
مینی:بابااایییی....
همگی باهم براش شعر خوندن.
جونگده با قدم های کوتاه و سنگین به طرفش اومد.
برق چشماش با دیدن کیک و شمع های رنگارنگ ذوق زدگی زیادش رو
نشون میداد.
مینسوک دستشو باز کرد:بیا اینجا جونگده کوچولو.
با ذوق کنار برادربزرگترش رفت و باهاش شمع هارو فوت کرد.
مینی تکه‌ای اناناس برداشت وتو دهن جونگده گذاشت.
چانیولی که خوابش برده بودهم،باشنیدن سر و صدای برادرها و پسر
عموهاش بیدار شد و چهار دست و پا به طرفشون رفت.
خودشو تو بغل کانگینی که دونگهه رو تو بغلش داشت،جا داد ولبخند زیبایی
به عموش زد.
کانگین:این کوچولو زیادی خوردنیه کریس.
کریس خودش کیک رو برید وبه تکه‌های مساوی تقسیم و بین توله‌گرگ‌ها
پخش کرد.
بعداز اون هم کادوهای مینسوکی رو دادن.
کوچولوها اصرار داشتن که تنهایی و تو چادر بزرگتر و بدون حضور باباها
بخوابن.درآخر هم باباها مجبور شدن تن به خواستشون بدن و هیچول،ژومی
و شیوون که از بقیه بزرگتر بودن،قول دادن که مراقب برادرهای کوچکترشون باشن.
البته  که هیچدوم از چهار بزرگسال جمع که تو چادرکناری بودن،اونشب خوابشون نبرد؛چون اون شیطون‌های کوچولو تا صب داستان‌های عجیب و غریب برای همدیگه تعریف میکردن و حتی چانیول،جونگده و یسونگی که
به سختی حرف میزدن یااصلا نمیتونستن حرف بزنن هم،با دراوردن
صداهای مختلف سعی داشتن تو بحث برادرهای بزرگ‌تر شرکت کنن.
بااینکه کریس،سوهو و لیتوک مدام به پسرها تذکر میدادن و حتی غرمیزدن
که خسته شدن و نیاز دارن بخوابن،اما کانگین تمام حواسش پیش توله
گرگ های جوون قبیله بود و لبخند خاصی به لب داشت.
کریس:هیوونگ...
کانگین:اونا گنجینه‌های قبیله هستن کریس.وقتی میبینم اینطور کنار هم
و خوشحالن،حس خیلی خوبی پیدا میکنم.
لیتوک:گنجینه‌هات اخر مارو میکشن...من واقعا باید بخوابم.هوا داره روشن
میشه.
کانگین تک خندی زد:میرم پیششون.
سوهو:از اولم معلوم بود میخوای بری پیششون.
کانگین باخنده سر تکون داد و از چادر خارج شد.
صدای جیغ ناراضی کوچولوها که مسلما بخاطر حضور کانگین بود،توجنگل
پیچید.
هیوک با اخم کیوت و صدایی که کیوت‌تر بود،گفت:ما گفتیم امشب بدون آدم بزرگا.
بکهیون هم به تبعیت از هیونگ پنج‌سالش از جاش بلند شد و بااخم
بامزه‌ای گفت:برووو کانگینی.
کانگین وسطشون دراز کشید:ولی من میخوام براتون یه داستان جذاب
تعریف کنم.
یشینگ:داستان؟
کانگین:اره،بعدش میرم.
بکهیون با لحن مرددی پرسید:واقعا؟
کانگین بوسه‌ای روی گونه نرمش کاشت:اره زلزله کوچولو.قول میدم.
شیندونگ:پس سریع‌تر داستانتو تعریف کن بابایی.
کانگین همشون رو ادار کرد سرجاشون دراز بکشن و یسونگ و چانیول و
جونگده رو کنار خودش قرار داد.درست چنددقیقه بعداز اونکه کانگین شروع
کرد به تعریف کردن اون داستان بی سر وته درباره ملکه زنبورها و آقای
پلیس،چشمای همشون گرم شد و طولی نکشید که خستگی اونهمه بازی و
شیطنت درطول روز به تنشون چیره شد و به خواب رفتن.

The End.

""""""""""""""""""""""""""""""
ببخشید که اینجا باتاخیر اپ شد،فراموش کرده
بودم اینجا اپش کنم و فقط تو کانال گذاشته بودمش!

HappyBerthDayWhere stories live. Discover now