نگاهی به اطراف انداخت.

بدن تکه پاره شده خواهر و برادر دوقلوش که چهار سال از خودش کوچکتر بودن...
بدن پدرشون و در چند متریش سر جدا شده اش که منزجر کننده ترین نمای ممکن بود.
حمام خونی که داخل کلبه کوچیک و همیشه گرم و‌ دوست داشتنیشون راه افتاده بود.

درمیان جنازه های سلاخی شده خانواده اش نشسته بود و حسی جز سقوط نداشت.

سقوط ادامه پیدا کرد...

چشم هاش با وحشت و شدت باز شد و بدنش بدون هیچ‌ اگاهی صاف در رخت‌خوابش نشسته شد.

ترس جنون آمیزی لابلای تک تک ذرات وجودش نشسته بود. لحاف سفید رنگ داخل مشت هاش فشرده شد و‌ چشم های وحشت کرده اش دور اتاق چرخید.

گویا کابوس قصد نداشت بعد از گذشت سالها از خاطره نابود کننده اش، بار سفر از مغزش ببنده و برای همیشه تنهاش بذاره.

سفیدی ملحفه از بین انگشت هاش رها شد و چشم هاش رو بست.
دست هاش رو محکم روی گوش هاش گذاشت و با تمام‌ توان فشار داد.

داشت فرار می‌کرد.
این ترس عجیب باید بخاطر فرار از فردی خطرناک یا حیوانی درنده در بدنش می‌شنست.
اما اینطور نبود.

از صدای بارونی که به‌پنجره های بسته کلبه می‌خورد فرار می‌کرد...

خیسی قطره عرق که از کنار شقیقه اش سر خورد رو‌ حس کرد.
قطره درشت تاجایی پیشروی کرد که از سطح‌ پوست صورت پسر جدا شد و‌ روی دستش سقوط کرد.

حتی صدای برخورد اون قطره با پوست دستش رو‌ هم‌ می‌شنید و همین ازارش می‌داد چرا که یادآور کابوسش بود.

حس شدید تنهایی مثل سنگین ترین سیلی دنیا روی گونه اش نشست و دردش رو درست در وسط قفسه سینه اش حس کرد.

حالا که کابوس دائمی اش تمام و وارد دنیای واقعی شده بود، خلسه عجیبی درون وجودش حس می‌کرد و مطمئن بود سرمنشأش قلبش نیست.
قلبش نمی‌تونست تاب این پوچی عظیم رو داشته باشه، نه...

مطمئنا از داخلی ترین قسمت وجودش شعله می‌کشید و حتی نمی‌دونست این «وجود» دقیقا کجاست!

صدای در چوبی کلبه، تمام حس تنهایی اش رو از بین برد اما سردی عجیبی درون همون «وجود»ش بجا گذاشت.

خوشحال از اینکه لازم نبود باز تنها بمونه فورا سرش رو به سمت در چوبی کلبه چرخوند.
حجم بزرگی از لباس های پوستین، ارایش شده با چرم اعلی دباغی شده توسط صاحبش وارد کلبه شد.

سوز سرد پیچیده لابلای جنگل دلمرده بیرون، داخل کلبه دوید و صدای شرشر آب های آسمانی بیشتر تو صورت پسر داخل کلبه کوبیده شد.

مرد تازه وارد فورا در کلبه رو بست و کیسه پوستین روی دوشش رو کنار در پرت کرد.

"لعنتی... انگار جای دریا و ابرها برعکس شده!"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 05, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

• OneShots [Ziam] •Where stories live. Discover now