باز دوباره سلامپارت دو هم طولانیه و شاید پر اتفاق ......
************************
( فلش بک..... .
چانیونگ: هی بچه، ما امروز ظهر میریم ویلای بالای کوه.
تهیونگ: اولا من بچه نیستم ۲۵ سال کوفتی سن دارم دوما مگه نگفتی اونجا تعمیرات داره؟
پسر ابرویی بالا انداخت تا دلیل هیونگشو که دو روز پیش پیچونده بودتش رو بشنوه .
چانیونگ: خوب تعمیراتش تموم شد.
تهیونگ: هیونگ تو گفتی تازه قراره تعمیرش کنن.
هانا: عمووووو
با صدای دختر هردو برگشتن و به مادرو دختری که سمتشون میومدن نگاه کرد.
تهیونگ: به به سلام عمویی.
دختر رو بغلش کرد و گونشو بوسید .
سِلین: چی شده باز کل کل میکنین؟
تهیونگ: دارم دلیل خساست دو روز پیش هیونگو میپرسم.
سِلین ریز خندید و با نگاه پر شیطنتی به همسرش رو به تهیونگ ادامه داد.
سِلین: عزیزم ببخشید ولی دروغ گفتن برام سخته .
چانیونگ: سِلین؟!
سِلین: داداشت گفت میری اونجا یه کاری میکنی که نباید بکنی برای همین ترجیح داد کلیدو نده دستت .
تهیونگ: مگه من بچم تازه که به سن قانونی رسیدم یعنی چی؟
چانیونگ: خوشم نمیاد کسی جز خانواده اونجا بره ازدواج کردی میتونی با اومگات بری .
تهیونگ اخم ریزی کرد : ایش منو یاد پیرمردا میندازی .
چانیونگ: میگی بچه نیستم ولی رفتارت مثل تازه به دوران رسیده هاست، و البته تو یه تاره موی سفید توی موهای جذابم میبینی.
سِلین با چهره با مزه ای عقب رفت و به کنار گوش همسرش نگاه کرد .
سِلین: اره من میبینم هی تهیونگ بیا ببین اینجاست .
تهیونگ : اثبات شد، پیر شدی داداشم فک نکنم دیگه بتونی کمر خمو راست کنی باهم گلف بازی کنیم.
هانا: بابایی پیر شدهههههه.
همشون به چشمای گرد شده دختر نگاه کردن اونقدر بامزه بود که تحمل نکردن و به خنده افتادن .
چانیونگ : اوه دیر شد انقدر پر حرفی نکن بچه .
چمدون هارو برداشت و سمت در رفت .
چانیونگ: کلیدو روی میز گذاشتم برش داری یادت نره به چیکو غذا بدی اگه چیزیش بشه به هانا میگم کار تو بوده و راستی.
ESTÀS LLEGINT
°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°
No-ficció" اتمام یافته" پایان و شروعی که هم زمان اتفاق میوفته. میتونه جالب باشه. میتونه چیزی مثل یک معجزه باشه . اما میتونه تبدیل به یک کابوس واقعی هم بشه. تداخل تصادف پایان یک وصیت شروع داستانی تازه........ "" تو یه مهره ای اما من دارم بازی میکنم کیم "...