اینجا اتاق ویآیپی بود و کسی مانع این پسر نمیشد و اگه به رئیسش شکایتی میکرد قطعا اخراج میشد.
- متاسفانه معذرتخواهیت هیچ فایدهای نداره.
+ من... خسارت لباستونو...
دختر با لکنت زمزمه کرد و بکهیون به خنده افتاد، فشار دستش رو بیشتر کرد و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
- احمقی؟ اگه کل زندگیتم کار کنی نمیتونی مثلشو برام بخری.
بلافاصله با اکوشدن صدای چانیول توی گوشاش که روزی دقیقا همین جمله رو بهش گفته بود سرش تیر کشید و چونهی دختر رو ول کرد، شدت گرفتن ضربان قلبش رو حس میکرد و دستش عصبی مشت شد، چرا فقط بکهیون باید تحقیر میشد؟
چرا فقط اون باید مجبور به کارای کثیفی میشد که ازشون نفرت داشت؟
نگاه ناخواناش دوباره عصبی شد و این بار از بین دندونای چفتشدهش دستور داد:
- لباساتو دربیار.
+ چ...چی؟
- گفتم درش بیار!
این بار فریاد زد و همونطور که دختر وحشتزده لباسش رو درمیاورد ذهنش مشغول یادآوری خاطرات نفرتانگیزش شد، کاری که حتی از سکس براش سختتر بود و مدت زیادی طول کشید تا بهش عادت کنه، یعنی چه حسی داشت که پارک چانیول هیچوقت به التماساش اهمیت نمیداد و از هر فرصتی استفاده میکرد تا به این کار مجبورش کنه؟
شات ودکا رو سر کشید و خودش رو روی کاناپهی چرم جلو کشید، دکمهی جینش رو باز کرد و با دیدن نگاه لرزون دختر پوزخندی زد. سیگار جدیدی روشن کرد و همونطور که از سیگارش کام میگرفت گفت:
- قطعا میدونی چطور انجامش بدی... زود باش.
دختر خودش رو روی زمین کمی عقب کشید و نالید:
+ این... کار من این نیست... من نمیدونم... بذارین برم.
نگاه تاریکش از صورت خیس دختر پایین رفت و به گردنش چنگ زد، دستای دختر روی دستش قرار گرفتن و بکهیون بیاهمیت به فشار دستش دور گردن دختر با پوزخند به بالاتنهی برهنش اشاره کرد.
- وقتی بدنت به اندازهی کافی خوب نیست باید با لبا و زبونت پول دربیاری بیبی این تقصیر من نیست.
باید حسی که بارها به پارک چانیول میداد تجربه میکرد و هیچ چیز نمیتونست جلوش رو بگیره!
زیپش رو پایین کشید و طبق انتظارش کسی برای نجات دختر که حالا با صدای بلند گریه میکرد و سرش رو به اطراف تکون میداد داد تا مانع تماس لباش با عضو بکهیون بشه وارد اتاق نشد!
......
+ از من... خوشش نیومد.
با صدای نارا که با بغض حرف میزد نگاهش رو از ورودی که چند لحظه پیش بکهیون ازش خارج شده بود گرفت و به چشمای پر نارا نگاه کرد، چشمای خیس بکهیون از ذهنش پاک نمیشد و نمیتونست خودش رو کنترل و ظاهرش رو حفظ کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/316346663-288-k789799.jpg)
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 44
Start from the beginning