هضم اتفاقات افتاده اصلا راحت نبود و فقط خدا میدونست چطور شب رو گذرونده بود!
هنوز هم نمیفهمید چانیول بر چه اساسی این تصمیم رو گرفته بود!
شاید تمام حدساش درست بودن و چانیول دیگه نمیخواستش؟
شایدم دختر یا پسری بهتر از بکهیون پیدا کرده بود!
قبلتر فکر میکرد "ددی هیچوقت مال تو نمیشه"
به این معنی بود که میتونی تلاش کنی و به دستم بیاری و نمیدونست اون حرف ددیش به این معنی بود که "رابطهی ما به زودی تموم میشه!"
مرد خودخواهِ لعنتیش رهاش کرده بود و بکهیون احساس مریضی میکرد، انگار بیماری لاعلاجی گرفته بود که حتی نمیذاشت از جاش بلند بشه.
انگار حتی تمام بکهیون هم برای چانیول کافی نبود، دیگه چی میخواست؟
بکهیون که بهخاطرش عوض شده بود!
دیگه چی راضیش میکرد؟
دیگه چه اهمیتی داشت؟
همه چیز تموم شده و بکهیون باید بهش میگفت "پدر" و چانیول مثل یه پدر واقعی حمایتش میکرد... چقدر مضحک!
بکهیون نمیتونست پدرش رو دوست داشته باشه... نمیتونست لمسایی که به مرز جنون میبردنش فراموش کنه... نمیتونست از بوسههاشون بگذره و نمیتونست قلبش رو متقاعد کنه که براش نزنه!
این عدالت نبود اما مگه این اولین بار بود که چانیول عدالت رو رعایت نمیکرد؟
باز هم قلب بکهیون رو نادیده گرفته و به نفع خودش تصمیم گرفته بود... پارک چانیول همیشه همین بود!
......
دو هفته برای عادت کردن به روال شکل گرفته زمان زیادی بود اما هیچکدوم عادت نکرده و حاضر نبودن باهم حرف بزنن. چانیول تا دیروقت توی دفترش میموند و گاهی انقدر روی یک پرونده وقت میذاشت که منشیش مجبور میشد چندبار بهش گوشزد کنه که باید کارش رو درست انجام بده و چانیول تنها سرش رو تکون میداد.
زندگی بدون بکهیون سخت میگذشت و تنها چیزی که بهش میداد درد بود... زندگیش به دو بخش قبل و بعد از بکهیون تقسیم شده بود و چانیول حالا توی مرکزِ سختترین بخشش ایستاده بود.
روزهاش با سختی شب و شبهاش با درد صبح میشدن.
نبود بکهیون همه جا احساس میشد...
توی اتاقش... توی خونه... پشت میز صبحانه... توی حموم... توی ماشین... توی دفترش و توی آغوشش...
چشماش نیازمند دیدن چهرهش بودن و دستاش التماسش میکردن که تمومش کنه، بره و لمسش کنه، ریههاش دلتنگ عطرش بودن و قلبش محتاج تندتپیدن بهخاطرش بود... اما چانیول برای نجات بکهیون محکوم به نه گفتن به تمامشون بود!
![](https://img.wattpad.com/cover/316346663-288-k789799.jpg)
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42
Start from the beginning