°• 1 •°

2.2K 253 108
                                    


سلام بیبیای من

مامی برگشت🙂🫂

اول از همه من خیلی منتظر کامنتاتونم🤌🥲

بعد از اونم بیاین شروع کنیم💥.......

*************************

هانا: مامانییییی بابایی دوباله برلام بستنی توت فلنگی خریدههههه من شکلاتی میخواستمممم.

زن به غر غر های بچه گانه دخترش میخندید و منتظر بود همسرش برگرده تا دوباره بفرستتش تا تو این هوای گرم یه بستنی دیگه برای دختر کوچولوشون بخره.

سِلین: دخترم نمیشه همونو بخوری اخه بابا کلی توی هوای گرم منتظر مونده.

دختر کوچولو با لج بازی ادامه داد: نه من بستنی شکلاتی میخوام بابایی همیشه توت فلنگی میگیله من دوس ندارم‌.

زن با شنیدن صدای بغض کرده دخترش گونه شو بوسید.

سِلین: باشه باشه عزیزم میگم شکلاتی بخره بستنی که گریه نداره.

( داره واقعا وقتی میای بستنی بگیری چیزی که میخوای نباشه انگار کشتیات غرق شده😶)

وقتی چانیونگ درِ ماشینو باز کرد تا بشینه و بستنی خودشو نوش جان کنه با شنیدن صدای اعتراض آمیز دخترش رو به رو شد.

هانا: با..با..یییییی.

چانیونگ: جانم عزیزم چرا فرشته بابایی انقدر عصبانیه؟

سِلین که نگاه همسرشو دید با چشمو ابرو به بستنی اشاره کرد. اما الفای گرما زده شده اصلا متوجه نبود .

چانیونگ: هان؟

هانا: بابایی بستنی چرا توت فلنگیه؟ شند بار بگم شکلاتی ..ش..ک..لا..تییی.

چانیونگ با نگاه زاری به دخترش و بعد به جاده سوزان نگاه کرد .

باید میرفت وگرنه دوباره دختر کوچولوش قهر میکرد.

چانیونگ: یه روز بابایی بخاطر همین بستی شکلاتیت دود میشه میره هوا.

هانا: بابایی خیلی بزرگه دود نمیشه .

با این حرف دختر سِلین زد زیر خنده و صدای خندش توی فضای ماشین پیچید.

سِلین: اره بابایی واقعا بزرگه .

چانیونگ چشمی چرخوند و به عنوان بازنده زمین از ماشین پیاده شد .

تا بره و بستنیه دختر کوچولوشو بخره.

بعد خرید و رضایت لبخند شیرین دختر کوچولو ، حرکت کردن.
تا از جاده روی کوه گذر کنن و به خونه ی ویلاییشون برای تفریح خانوادگی برسن.

هر چند وقت یک بار چند روزی برای استراحت همراه خانواده کوچیکش به اونجا میرفت تا کمی از فضای زندگی واقعیشون دور بشن ، و با تصور یه زندگی بدون دردسر توی اون ویلای بالای تپه چند روزی رو سر کنن.

°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°Where stories live. Discover now