قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده با جملهای که شنید تمام بدنش یخ کرد.
_ از بانک مجوز توقیف این خونه و وسایلش رو داریم.
لوهان شوکه نگاهی بهشون انداخت و بعد از لحظهی طولانی بالاخره دهن باز کرد و پرسید:
- بانک؟ من متوجه منظورتون نمیشم.
_ مادرت خونهست؟ صداش کن دانشآموز.
برگشت سمت مادرش و نگاه شرمندهش مثل سیلی محکمی بود که به صورتش کوبیده میشد و چشماش رو گرم میکرد.
- مامان؟ موضوع چیه؟ ما که اصلا بانک نرفتیم، این خونه هم مال خودمونه.
+ م...من... میخواستم... بهت بگم.
انگار که صدای مادرش رو درست نمیشنید و مجبور بود فریاد بزنه.
- چی رو بگی؟ لعنت بهت... چی رو باید بهم میگفتی؟
با فریادش بالاخره اشکای مادرش شروع به ریختن کردن و هر سه مرد وارد شدن، نگاه شوکهی لوهان حرکاتشون رو دنبال میکرد و با دیدن برچسبهایی که به وسایلشون میزدن سمت اتاقش دوید، دست مردی که لپتاپش رو بررسی میکرد کنار زد.
- چیکار میکنی؟ اینو با پول خودم خریدم.
_ متاسفم ما حکم داریم.
- ولی این مال منه دستتو بکش.
با بغض گفت و مرد بیاهمیت برچسب قرمز رنگ رو روی لپتاپش چسبوند.
- ه...همهی وسایلمو... میبرین؟
مرد به تکون دادن سرش اکتفا کرد و لوهان از اتاق بیرون دوید و به مردی که فقط کار دونفر دیگر رو زیرنظر گرفته بود نزدیک شد.
- آقا... هرکاری بگین انجام میدم... فقط بهم بگین چیکار کنم.
_ باید قبل از اینکه این اتفاق بیفته وامی که گرفتین پس میدادین، حتی یکی از اقساطش رو هم پرداخت نکردین کاری از من برنمیاد و این خونه به عنوان ضمانت گرو بانک بوده.
نمیدونست از کدوم وام حرف میزنه و به نظر میرسید مادرش همه چیزو نابود کرده، اگه وسایلش رو میبردن و از خونه بیرونشون میکردن باید چیکار میکرد؟
چرا حالا مادرش ساکت ایستاده بود و فقط اشک میریخت؟
چرا هربار که زندگیش رو سخت میکرد فقط گریه میکرد و میذاشت لوهان بدبختیهاش رو تنهایی تحمل کنه؟
بهش خیره شد و با بغض زمزمه کرد:
- مامان چرا هیچی نمیگی؟ تو این وامو گرفتی؟ حداقل یه چیزی بگو.
طبق انتظارش دوباره سرش رو پایین انداخت و لوهان فقط تونست با ناباوری نگاهش کنه، پس بازم میخواست دورش بندازه!
نمیدونست چقدر گذشته بود و به نظر میرسید کارشون تموم شده بود، روی تمام وسایل خونه برچسبهای قرمز رنگی چسبونده شده بود و لوهان تمام مدت سردرگم اطرافش رو نگاه میکرد. دستش رو مشت کرد به سختی پاهای لرزونش رو سمتشون برداشت، جلوی مرد ایستاد و برای بار آخر تلاش کرد.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
Start from the beginning