بکهیون نگاهش رو از سهون گرفت و به کریس که هنوز با دقت زیر نظرش داشت خیره شد.
+ واقعا نمیشناسمش کریس... نمیدونم چرا دنبالش میگردی، گم شده؟
قبل از اینکه کریس جوابش رو بده ادامه داد:
+ بههرحال به من ربطی نداره... امیدوارم پیداش کنی.
به چانیول که هنوز نگاهشون میکرد اشاره کرد و گفت:
+ و به لطفت منو سهون لو رفتیم.
سهون کلافه مچ بکهیون رو چسبید و زمزمه کرد:
_ ما دیگه میریم کریس وو.
و بکهیون رو پشتش کشید، هر قدم که از اونجا دور میشدن لرزش دست بکهیون بیشتر میشد. وقتی مطمئن شد به اندازهی کافی فاصله گرفتن بکهیون رو گوشهی دیوار مخفی کرد و جلوش ایستاد، بکهیون درحالیکه به دیوار پشتش تکیه داده بود لیز خورد و روی زمین نشست، نفسنفس میزد و تلاشش برای اینکه گریه نکنه واضح بود.
_ خوبی بک؟ میخوای برات آب بیارم؟
سهون با نگرانی گفت و بکهیون بدون اینکه جواب بده به زمین خیره شد تا اینکه صدای چانیول بینشون پیچید.
- بکهیون؟
بکهیون سرش رو بلند کرد، با دیدن چانیول به سرعت بلند شد و بیتوجه به حضور سهون خودش رو توی بغل ددیش پرت کرد، دستاش محکم به کتش چنگ زدن و چانیول بلافاصله دستاش رو دور بدن لرزونش حلقه کرد. بکهیون با حس فشار دستای ددیش که محکم به بغلش فشارش میداد نفس عمیقی کشید و با صدای گرفتش گفت:
+ میخوام از اینجا برم، منو ببر خونه ددی.
چانیول بدون اینکه بکهیون رو از بغلش جدا کنه به سهون که نگران و کمی متعجب نگاهشون میکرد خیره شد و قبل از اینکه چیزی بگه سهون گفت:
_ حالش خوب نیست؟ حس میکنم سردشه.
چانیول با وجود اینکه از نگرانی بیش از حد اون چشما عصبی شده بود به آرومی جواب داد:
- ممنون که مراقبشی سهون.
بکهیون رو بیشتر به خودش فشرد و ادامه داد:
- فقط یهکم حساسه... گاهی اینطوری میشه میریم خونه استراحت میکنه و خوب میشه.
بکهیون بالاخره صورتش رو از بغل چانیول فاصله داد و به سهون نگاهی انداخت، لحنش خسته و چشماش بیحال بودن.
+ من خوبم سهون... فقط خستهم... بعدا میبینمت.
سهون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به مسیر رفتنشون خیره شد. نمیدونست چه اتفاقی افتاده و فقط میخواست کریس وو از بکهیون فاصله بگیره، هیچکس حق نداشت پارک بداخلاقش رو ناراحت کنه... هیچکس!
......
تمام طول مسیر بکهیون به بیرون خیره بود و چانیول عصبی دستش رو که بیشتر زخمی میشد زیر نظر داشت، آروم به نظر میرسید اما با ناخن شستش انقدر انگشت اشارهش رو زخم کرده بود که به خونریزی بیفته، چطور اهمیتی نمیداد و همچنان ناخنش رو روی زخم حرکت میداد؟
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
Start from the beginning