پوزخندی زد و همونطور که لباش رو به گوش بکهیون نزدیک میکرد ادامه داد:
- اما از اونجایی که انقدرا هم آدم خوبی نیستم که به درد بقیه اهمیت زیادی بدم و از طرفی هم با خودم فکر کردم...
لالهی گوشش رو بین لباش گرفت و بعد از گاز آرومی، همونطور که حرف میزد لباش رو از گوش تا ترقوهی خیس بکهیون میکشید.
- فکر کردم برای اولینمون قطعا چیزای خاصتری وجود داره پس بد نمیشه بیشتر صبر کنم اما نمیتونم تجربهی یه چیز خاص توی آب رو ازت بگیرم.
لبش رو به سینهی چپ بکهیون رسوند و به بکهیون فهموند باز هم قرار نیست اتفاقی که ازش میترسید بیفته!
از بالا به صورت چانیول خیره شده بود، خط فکش که بهخاطر تکون خوردن زبون و لباش روی سینهش تکون میخورد و حرکت لذتبخش لبا و دندوناش روی سینهش باعث لرزی توی بدنش میشد که هر دفعه عجیبتر میشد، هر دفعه از دفعهی قبل کمتر درد میکشید و بیشتر لذت میبرد!
این بهخاطر چی بود؟
معجزهی ددی پارک؟ همیشه کاری میکرد که تلخیها براش شیرین بشن و عجیب نبود که بکهیون دیگه بهخاطر این لمسا درد نکشه و از همه عجیبتر لذت ببره!
- قبلا هم گفتم دستام برات بهترینن؟
همونطور که با زبونش با سینهی بکهیون بازی میکرد و دستش از کمر تا باسنش مدام درحال حرکت بود پرسید و بکهیون به راحتی منظورش رو فهمید، اینکه با این قضیه مشکلی نداشت باعث میشد پیش خودش خجالت بکشه و خودش رو بهخاطرش سرزنش کنه، چرا انقدر احمق و پررو شده بود؟
بعد از گذشت چند دقیقهی کوتاه چانیول بعد از مکشی سینهی قرمزشدهی بکهیون رو رها کرد و به حالت قبلی برگشت، بکهیون به دیواره چسبیده بود و محکمتر از قبل بین دیواره استخر و چانیول فشرده میشد.
- لبات...
چانیول همونطور که لباش رو به لبای بکهیون نزدیک میکرد ادامه داد:
- لباتو نبوسیدم... داشت شیرینترین قسمت ماجرا رو یادم میرفت.
لباش رو به لبای بکهیون چسبوند و بوسهی عمیقی رو شروع کرد، زبونش مدام با لبای بیحرکت بکهیون بازی میکردن و لرزش بدن بکهیون بهش میفهموند داره کارش رو درست انجام میده و کوچولوش طبق معمول مشغول یواشکی لذتبردنه!
وقتی برای اولین بار زبونش رو داخل حفرهی دهن بکهیون برد صدای قدمایی و بعد از اون صدای مرد و زنی باعث شد بکهیون به سرعت توی جاش وول بخوره و با حرکات ناشیانهش سعی کنه چانیول رو از خودش دور کنه اما وجود دوتا احمق مزاحم چه اهمیتی داشت؟
چانیول عادت نداشت کاری رو نصفه رها کنه... از کارای ناتموم تنفر داشت!
وقتی دستای ددیش بدنش رو پوشوند و انگشتاش به موهاش چنگ زدن و صدای عمیقش توی گوشاش پیچید، بالاخره تونست آروم بگیره اما هنوز هم از وجود مرد و زنی که صداشون داخل استخر بزرگ اکو میشد میترسید، اگه میرفتن و پلیس میاوردن چی؟
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
Start from the beginning