با ورود به اتاقش، بدون اینکه حتی لامپی رو روشن کنه، ناگهانی بکهیون رو به دیوار کوبید و روبهروش قرار گرفت، برای داشتن بکهیون تمام روزای گذشته رو نقشه کشیده بود و حالا دیگه وقتی برای از دست دادن نداشت، باید قبل از اینکه لوهان متوجه نبودشون میشد و پیداشون میکرد بکهیون رو به دست میاورد.
+ چ...چیکار میکنی؟
بکهیون وحشتزده با لکنت زمزمه کرد و کای درحالیکه گونهش رو نوازش میکرد جواب داد:
- وانمود نکن نمیدونی ازت خوشم اومده... برای داشتنت چند روزی برنامه ریزی کردم و حالا دیگه طاقت ندارم... نترس قرار نیست زیاد طول بکشه، فقط برای امشبه و ممکنه یه کوچولو اذیت بشی اما مطمئنم یکی از خاطرات خوبت میشه!
+ چی... چی داری میگی؟
بکهیون گیج شده بود و معنای دقیق حرفاش رو نمیفهمید، دستاش از ترس یخ کرده بودن و مردمک چشماش به سرعت محیط تاریک اتاق رو بررسی میکردن.
کای جوابی نداد و به آرومی فاصلهی صورتاشون رو کم کرد.
با هر سانت نزدیک شدنش بکهیون بیشتر خودش رو به دیوار پشتش میچسبوند و با چفت شدن لبای کای روی لباش شوکه به چشمای بستهی کای نگاه میکرد و بعد از چند ثانیه و یادآوری اینکه فقط آقای پارک حق بوسیدن و لمسکردنش رو داشت شروع به تقلا کرد تا کای رو از خودش دور کنه، تقلاهاش تا جایی که با شدت موهای کای رو بکشه ادامه داشت و کای با حس کَنده شدن پوست سرش، با قیافهی درهم از بکهیون جدا شد.
کلافه پوزخندی زد و دستای بکهیون رو بالای سرش با دستاش قفل کرد.
- حالا که فکر میکنم میبینم قراره خاطرهی دردناکی برات بشه پسرهی احمق!
بیخیال بوسیدن لباش شد، سرش رو توی گودی گردن بکهیون برد و بعد از چند ثانیه بکهیون سوزش شدیدی رو توی گردنش احساس میکرد.
اون عوضی باهاش چیکار میکرد؟
چرا انقدر دردش میومد؟
بغض کرده بود و چشمای ترسیدهش مدام اینور و اونور میچرخیدن، کاش خونه مونده بود...
کاش هشدارای آقای پارک رو جدی میگرفت...
اصلا آقای پارک چه واکنشی نشون میداد وقتی میفهمید کسی به جز خودش لمسش کرده؟
باید جلوش رو میگرفت...
نفس عمیقی کشید و همونطور که صداش رو بالا میبرد بدنش رو با شدت تکون داد.
+ کمک... کمکم کنید... تمومش کن...
با قرار گرفتن دست دیگهی کای جلوی دهنش بکهیونِ ترسیده، درحالیکه قلبش تند تند میزد، شروع به گریه کرد و کلمات نامفهومش باعث پررنگترشدن پوزخند کای میشدن.
![](https://img.wattpad.com/cover/316346663-288-k789799.jpg)
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10
Start from the beginning