- باشه نمیپرسم، حوصله ندارم بهخاطر یه بچهی مُردنی برم و برای خریدنِ دارو معطل شم، خودت بگیر یا بگو یه نفر بگیره برام بیاره.
+ خودخواه.
- خفه شو جونگ... الان واقعا حوصله ندارم.
و آخرین چیزی که بکهیون شنید صدای بسته شدن در بود.
با نگاهی به اطراف و آنالیز آخرین صحنهای که یادش بود و صدای آشنای کسی که با آقای پارک حرف میزد فهمید که توی درمانگاهه... با یادآوری اتفاقی که افتاده بود دوباره بغض کرد.
+ آقای پارک.
به سختی سعی کرد بشینه و بعد از چند دقیقهی کوتاه موفق شد.
چانیول با اخم بهش نگاه کرد و پرسید:
- چیه؟
بکهیون با وجود اینکه اخم چانیول بهش فهمونده بود هیچ چیز رو فراموش نکرده با نگرانی پرسید:
+ چرا اومدیم درمانگاه؟
- اینجا بیمارستانه نه درمانگاهی مثل آشغالدونیِ توی زندان، اینجاییم چون مثل یه ترسو از هوش رفتی و مجبور شدم برای آوردن توی بیارزش به اینجا وقتمو تلف کنم.
بکهیون با خجالت سرش رو پایین انداخت و به دستاش که قطرههای اشک خیسش میکردن، زل زد.
آقای پارک فقط بهخاطر یه کتاب انقدر عصبانی شده بود که بیرونش کنه و حالا اینطوری باهاش حرف بزنه؟
چرا همش باید دلش میشکست؟
+ من... من بیارزشم؟
بکهیون با گریه پرسید و چانیول پوزخند صداداری تحویلش داد.
- خودت چی فکر میکنی؟ یه پسر زندانی که برای جامعه حکم هیولا رو داره و از قضا دروغگو هم هست... حتی اندازهی یه موش هم ارزش نداری!
مثل همیشه به قلب کوچیکش که با هر کلمهش فشرده میشد اهمیت نداده بود.
+ ام...اما آقای پارک مامانم... مامانم گفته بود ارزش آدما به قلبشونه، به اینه که کسی رو اذیت نکنن... بکهیونی همیشه پسر خوبی بود... کسیو اذیت نکرد.... چرا... چرا باید بیارزش باشم؟
بکهیون میونِ هقهقهاش میگفت و اشکاش صورت و دستاش رو خیس میکردن و چانیول با صورتی که هیچ حسی رو نشون نمیداد به لرزش بدن پسرِ کوچیک چشم دوخته بود و قطعا فکرش رو هم نمیکرد که یک روز کلمهی "ارزش" دربرابر بکهیون معنایی نداشته باشه!
باز شدن در و ورود پرستاری که داروها رو براشون آورده بود، مانع جواب دادنش شد و بکهیون همونطور که دراز میکشید پتو رو روی سرش کشید و به گریهش ادامه داد.
هیچوقت فکر نمیکرد اوضاع اینطوری پیش بره، وقتی بچه بود همیشه فکر میکرد که روند زندگیش همیشه همونطور بیتغییر میمونه، از وقتی وارد خونهی آقای پارک شده بود فکر میکرد قراره زندگیِ جدیدی رو تجربه کنه و حالا مطمئن شده بود که قطعا قرار نیست هیچوقت مثل یه آدم عادی زندگی کنه، اون فقط به دنیا اومده بود که درد بکشه!
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
Start from the beginning