یکی از دفترچهها رو به بکهیون داد و یکی رو هم خودش برداشت.
- دلم میخواست دستبند، گردنبند یا حداقل حلقهی کاپلی بخرم اما میدونستم آقای پارک اجازه نمیده برای همین مجبور شدم دفترچهی کاپلی بخرم، دوستش داری؟
بکهیون همونطور که با تعجب دفترچه رو نگاه میکرد پرسید:
+ آره خیلی دوستش دارم... اما کاپ...کاپلی چیه؟
- یعنی زوجی، مثل هم.
+ یعنی ما زوجیم؟ دوتا پسرم میتونن زوج باشن؟ مثل یه مرد و زن؟
لوهان با سوال بکهیون با تعجب نگاهش رو به چشمای کنجکاو بکهیون داد، نمیدونست بکهیون از این جور مسائل سردرنمیاره و حالا واقعا از گفتهش پشیمون بود!
- خب... آره یهجورایی... البته بستگی به خود آدم داره، میدونی... باید ببینی قلبت چی میگه.
بکهیون درحالیکه زیاد قانع نشده بود فقط سرش رو تکون داد.
......
آقای پارک بهش اجازه نداده بود در مورد چیز دیگهای به جز درس با بکهیون صحبت کنه ولی لوهان نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، حس میکرد حیفه اگه بکهیون زیباییش رو خفه کنه و ندونه چقدر با بقیه متفاوته.
آقای پارک خیلی وقت بود براش جایگاه خاصی داشت و لوهان نمیدونست اسم حسش عشقه یا فقط تحسینش میکنه، این حس هر چیزی که بود با ورود بکهیون به زندگیش کمرنگتر شده بود، تمام فکرش رو دوست زیباش پر کرده بود و لوهان با همهی وجودش میخواست به اون چشمهای پر درد و لبخندای همیشه غمگین کمک کنه.
به سختی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره تا ازش نپرسه:
"چرا لبخندات انقدر کوتاهن بکهیون"
لوهان پسری نبود که کسی بتونه محدودش کنه، اگه حس میکرد کاری درسته انجامش میداد و قطعا آقای پارک نمیتونست با چند کلمه مانعش بشه، دوستش باید میفهمید زندگی به چه معنیایه و ازش لذت ببره، باید یاد میگرفت از زیبایی و هوش بالاش استفاده کنه و اولین قدم این بود تا بتونه مثل بقیه همسنوسالاش رفتار کنه.
......
کتاب جدیدش انقدر جالب و پر از چیزهای جدید بود که وقتی نگاهش رو از صفحهی کتاب گرفت و به ساعت داد شوکه چند بار پلک زد، ساعت پنج بود و بکهیون باورش نمیشد دو ساعت تموم محو کتابش شده باشه، اگه قرار بود آقای پارک شب به خونه بیاد قطعا از اینکه بکهیون تنبلی کرده و حموم نکرده باشه عصبانی میشد.
و بکهیون اصلا دوست نداشت به محض ورود آقای پارک با نگاه عصبانیش رو به رو بشه.
به حموم رفت و شامپویی که به تازگی، توی نبود آقای پارک فهمیده بود برای بدنه رو برداشت و مشغول شستشو شد.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
Start from the beginning