کافی بود بفهمه اطرافش چی میگذره و به پسر سرکشی تبدیل بشه که برای به دست آوردن خواستههاش هرکاری میکنه!
چانیول میدونست هیچ چیزی توی دنیا وجود نداره که نتونه برای بکهیون فراهم کنه و بیصبرانه منتظر بود بکهیون هم اینو بفهمه!
سمت بکهیون برگشت و قاطعانه گفت:
- داری مجبورم میکنی باز هم تکرار کنم؟ آخرین باره که اینو میگم، هرچیزی که بخوای میتونی بخوری بکهیون... انقدر نپرس.
بکهیون خجالتزده لبش رو به دندون گرفت.
آقای پارک خیلی باهوش بود و سریع متوجه خواستهی اصلیش میشد و این اصلا خوب نبود!
میخواست تشکر کنه ولی آقای پارک بعد از تموم کردن جملهش رفته بود، بکهیون بیخیال فکر بیشتر شد و با لبخند به وسایل روی میز خیره شد، وقت کشف چیزای جدید و خوشمزه بود!
.....
کتش رو از روی تخت برداشت، با بلند شدن زنگ تلفنش همونطور که تماس رو جواب میداد از اتاق بیرون رفت، با دیدن میز که برخلاف انتظارش کاملا تمیز بود و بکهیون که توی خودش جمع شده و راحت خوابیده بود سمتش رفت.
بیتوجه به صدایی که توی گوشش جزئیات برنامهی امروزش رو توضیح میداد به چهرهی غرق خوابش خیره شد و کوچیکترین جزئیات اون چهره رو زیر نظر گرفت.
صورتش کمی پف کرده بود و موهاش به طرز بامزهای شلخته بودن، نفسای منظم و آرومی میکشید و چانیول با دیدن مقدار کمی از نوتلا که روی لپش بود فهمید بکهیون تمام شب مشغول مزه کردن خوراکیها بوده، کنجکاو سرش رو جلو برد و با حس بوی الکل متوجه شد بکهیون نسبت به جام شرابش هم کنجکاو شده و خودش رو لعنت کرد که چرا به فکر خودش نرسیده تا بتونه بکهیون رو وقتی از طعم شراب صورتش رو جمع میکنه ببینه!
اینکه بکهیون همهی وسایل رو جمع کرده بود نشون میداد شلخته و تنبل نیست و این کاملا مناسب آپارتمانش بود.
گوشیش رو قطع کرد، دستش رو سمت شونهی بکهیون برد و تکون داد، بکهیون خیلی ناگهانی بلند شد و نشست.
چانیول شوکه به بکهیون که با موهای بهم ریخته و صورت پفکرده درست مثل بچهگربههای خوابالو به نظر میرسید، خیره شد.
منتظر بود بکهیون چشماش رو باز کنه ولی با بیحرکتبودن بکهیون صداش کرد:
- بکهیون.
بکهیون توی همون حالت با لحن کشداری گفت:
+ بیدارم... بیدارم مامان.
چانیول با پوزخند به بکهیون که نشسته خواب بود نگاه کرد و با شیطنت کمی صداش رو بالا برد.
- بیون بکهیون.
بکهیون با شنیدن صدای آقای پارک خیلی ناگهانی چشمای قرمزش رو باز کرد و بیحرکت به آقای پارک که با پیراهن سفید و کراوات مشکی بالای سرش ایستاده بود خیره شد، کتش دستش بود و با جدیت نگاهش میکرد.
CITEȘTI
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
Începe de la început