25

151 32 6
                                    

مامانم تمام آشپزی هاش رو کرده بود و با خواهر هام داشتن میز رو آماده میکردن.
بابام هم راحت روی مبل لم داده بود و تلویزیون میدید و تنها عضو خونه که داشت از ذوق بال بال میزد من بودم.

نگاهم همش به درش بود و گوشام تیز،که وقتی لیام زنگ در رو زد سریع برم و درش رو باز کنم.
عمرا بذارم کس دیگه ای بازش کنه.

تریشیا؛زین...میشه بیای؟

زین؛نه مامانم معذرت می‌خوام،چون ممکنه لیام در بزنه باید درش رو باز کنم

تریشیا؛خدایا از دست این بچه...از صبح آروم و قرار نداره!

قیافش رو میتونم تصور کنم...حتما الان چشماش رو چرخونده و داره خودش کارش رو انجام میده.

صفا؛چرا انقدر برات مهمه؟

صداش رو کنار گوشم شنیدم و هنی کردم

زین؛وای!ترسیدم مثل جن پشت سرم ظاهر میشی!

صفا؛جواب منو بده

زین؛چی گفتی؟

نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و دوباره تکرار کرد حرفش رو

صفا؛میگم چرا انقدر مهمه برات؟؟

زین؛کی؟؟ل..لیام؟

سرش رو به عنوان اره تکون داد و من آب دهنم رو به سختی قورت دادم و سعی کردم دست و پام رو گم نکنم جلوش تا ضایع نشم ولی خب....تاثیر نداشت

زین؛ن..نه!!مهم کجا بود؟خب مهمونه اگه در بزنه...م..ما نفهمیم در زده و درش رو باز نکنیم...زشت میشه نه؟

پوزخندی بهم زد و فهمیدم گند زدم

صفا؛از صبح منتظری در بزنه باز کنی؟

زین؛پوف..نه بابا من..خب میدونی چون زدم تو سرش و اینا...بخاطر همین دوست دارم همه چیز خوب پیش بره و راضی باشه

چشماش رو ریز کرد و تک خنده ای زد و از کنارم رفت،منم نفس عمیقی کشیدم و اومدم حواسم رو به در بدم که همون موقع صدای زنگش در اومد!

زین؛هیچ کس باز نکنه!!!خودم باز میکنم

بلند گفتم و همه بهم نگاه کردن و از ذوق و شوق من تعجب کردن،سریع به سمت در دویدم تازه نزدیک بود وسطاش بخورم زمین ولی به سلامت رسیدم و در رو برای لیام باز کردم

با لیام و لبخند روی لبش مواجه شدم و همین طور جعبه شکلات توی دستش

لیام؛سلام

زین؛س..سلام

نفس زنان گفتم و از جلوی در کنار رفتم

زین؛بیا داخل!

لیام آورم وارد خونه شد،مامانم و خواهرام و همین طور بابام اومدن جلوی در و به لیام سلام کردن و لیام هم به اون ها سلام کرد.

𝖥𝖮𝖱 𝖸𝖮𝖴𝖱 𝖤𝖸𝖤𝖲 𝖮𝖭𝖫𝖸(𝖫.𝖲/Z.M)Where stories live. Discover now