24

141 31 5
                                    


از ساعت دوازده شب شروع کردم به خوردن انرژی‌زا تا بیدار بمونم،روی پشت بوم برای خودم جا انداخته بودم و همش حواسم به خونه لیام بود از بالا که ببینم کی میاد بیرون تا سوار تاکسی بشه و بره

چون میخواستم ازش خداحافظی کنم همون لحظه....

دیگه هوا روشن شده بود و ساعت هشت صبح شده بود که لیام در خونش باز شد سریع تکونی به خودم دادم و رفتم پایین و پله ها رو یکی دوتا پشت سرم گذاشتم و از خونه دویدم بیرون و به سمت لیام رفتم

زین؛لیام!!

رسیدم بهش و شروع کردم به نفس نفس زدن

لیام؛زین!اینجا چکار می‌کنی؟

نگاهم رو به زمین داد و یه لحظه هم نگاهش نکردم چون سخت میشد برام باهاش خداحافظی کنم

زین؛چیز..اومدم بگم خداحافظ،از اشناییت خوشحال شدم لیام دوست دارم با هم در ارتباط باشیم از راه دور اگه مشکلی نیست و اینکه اره...بابت سرت هم باز عذر میخوام

لیام؛هی!!چرا بهم نگاه نمیکنی؟

زین؛اخه چیز سخت میشه خداحافظی باهات

لیام؛انقدر بهم وابسته شدی؟

لپ هام در یک آن سرخ شدن و سرم رو بیشتر پایین گرفتم

زین؛خ..خب آدم خوبی هستی....به آدم هایی مثل تو زود وابسته میشم....

لیام؛که اینطور...خب حالا یه چیزی بگم؟؟

زین؛ا..اوهوم...

لیام؛من هنوز نباید برم..اومدم اشغال ها رو بذارم بیرون



سرم رو یکم بالا گرفتم و پلاستیک اشغال توی دستش رو دیدم

زین؛خب پس کی میری؟؟

لیام؛اصلا نمیرم امروز...رییسم گفت که بمونم تو این یکی شعبه فعلا یه سری مشکلات هست


زین؛واقعا!!!

سرم رو کامل بالا گرفتم و با چشمای گرد شده در حال برق زدن بهش خیره شدم و اون لبخند زد و تاییدش کرد

زین؛وای!!تا کی هستی؟؟؟

لیام؛تا هر وقت رییسم بگه

زین؛وای هوراا!!!

کنترل خودم رو از دست دادم و پریدم توی بغلش و اون برای اینکه منو بگیره پلاستیک از دستش ول شد و افتاد و من مثل کوالا بهش چسبیدم

لیام؛نمیدونستم انقدر خوشحال میشی!

بعد از اینکه حرفش رو درست شنیدم یکم به خودم اومدم و دیدم روی هوام و توی بغل لیامم!!

زین؛خاک تو سرم!!میشه منو بذاری زمین؟؟؟

لیام؛البته

دستاش رو شل کرد و منو گذاشت روی زمین و منم با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم و عذر خواهی کردم

زین؛ببخشید کنترلم رو از دست دادم یهو

لیام؛مشکلی نیست...حالا بیا داخل با هم صبحونه بخوریم اگه هنوز مثل من نخوردی

زین؛نه!!زشته چخبره همش میام توی خونت؟

لیام؛‌خبری نیست خب...من تنهام گفتم شاید بخوای با هم بخوریم البته از مامانت اجازه بگیر اگه لازمه

زین؛خب حالا که اینطوری میگی باشه...الان زنگ میزنم میگم بهش

با هم رفتیم داخل و من به مامانم زنگ زدم،یکم غر زد و گفت چخبره همش اونجام و چیز میز میخورم منم معذرت خواهی کردم و بالاخره قبول کرد و لیام مشغول آماده کردن میز صبحانه شد منم اصلا نفهمیدم چی شد که روی مبل نشستم و خوابم برد!!!

.

"از دید لیام"

وقتی میز کاملا حاضر شد زین رو صدا زدم ولی دیدم هیچ واکنشی نشون نداد!!نگران شدم و رفتم سمتش و دیدم خوابش برده!

لبخند زدم و همون‌جوری بلندش کردم و بردم توی اتاقم و گذاشتمش روی تختم و خوابوندمش.
پتو رو روش کشیدم و چند ثانیه بهش خیره شدم،اروم آروم بهش نزدیک شدم و خط فکش رو ناخداگاه بوسیدم و همینجوری رفتم پایین و رسیدم به گودی گردنش...نفس عمیقی کشید و ازش دور شدم

دارم چکار میکنم؟به خودت بیا مرد...یه اشتباه جدید رو شروع نکن....
از کنارش بلند شدم و رفتم پایین تا صبحونم رو بخورم


.

چشمام رو باز کردم و فهمیدم تو خونه لیام خوابم برده....از روی تخت اومدم پایین و به سمت در اتاق رفتم و بازش کردم و لیام رو دیدم که روی مبل خوابیده بود!

برگشتم توی اتاق و پتو رو برداشتم و همراه خودم پایین بردم و انداختمش روی لیام تا سردش نشه

لیام بعد از اینکه پتو رو روی خودش حس کرد تکون خورد و آروم چشماش رو باز کرد

لیام؛زین؟

زین؛چیزه...بخواب لیام من میرم خونمون

از حالت خوابیده در اومد و مچ دستم رو گرفت

لیام؛اما من برات نگهداشتم از صبحانه ای که درست کردم!

زین؛ممنون لیام ولی...باشه برای دفعه بعدی،مرسی واقعا!

لپام قبل از اینکه کاری که توی ذهنم بود رو بکنم سرخ شدن....یکم جلو رفتم و سریع لپ لیام رو بوسید و به سمت در خونه دویدم و بدون اینکه فرصت واکنش یا حرفی رو بهش بدم خداحافظی کردم و رفتم بیرون از خونش

حتی بهش نگاه هم نکردم......





هاییی جوجیاا🐤🤌🏻

خب الان چهار پارته گذشته زیام رو میخونین ، اگه بخوام تقریبی بگم چقدر دیگه مونده ازش میشه یکی دوتا پارت دیگه بعد برمیگرده به زمان حالشون و لری🤝🏼

امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه بوس بهتون بای تا پارت بعدی 💋🖐🏻

لاو یو آل سو ماچ💛❤️💙💚🐤✨

𝖥𝖮𝖱 𝖸𝖮𝖴𝖱 𝖤𝖸𝖤𝖲 𝖮𝖭𝖫𝖸(𝖫.𝖲/Z.M)Where stories live. Discover now