21

152 32 10
                                    


آروم به سمت سوپر مارکت نزدیک خونمون قدم بر میداشتم
که دیر تر برسم و برگردم و هوا بخورم.
فقط هم دارم بخاطر یه نوشابه میرم اونجا....

هنوز تو فکر اون پسره...امم...فک کنم لیام بود اسمش،هنوز تو فکرشم،نکنه مرده؟چیزیش شده؟الان کجاست؟
خیلی عجول بود،کاش صبر میکرد و بیشتر توی بیمارستان میموند.

یعنی چه اتفاقی براش افتاده تو بیمارستان؟گفت هیچ کسی رو ندارم که نگرانم بشه،شاید همه رو در اثر یه حادثه ای چیزی از دست داده....

خلاصه ذهنم همش درگیرشه....اون طوری هم که گفت کسی رو نداره بیشتر نگرانم میکنه،اگه چیزیش بشه کسی نیست مراقبش باشه خب!

آخه منه احمق چرا رفتم کلاب؟چرا اونقدر از اون زهر ماریا خوردم و سگ مست شدم؟و..و چرا این بدبخت رو زدم،این همه آدم حالا باید همین رو میزدم که کسی رو نداره...

همین جوری که توی ذهنم با خودم حرف میزدم از پله های سوپر مارکت بالا رفتم و به فروشنده سلام کردم و به سمت یخچال ها رفتم یه نوشابه بزرگ برداشتم و گذاشتمش روی میز و فروشنده گذاشتش توی پلاستیک و من برداشتمش

دستم رو توی جیبم کردم و پولش رو روی میز گذاشتم و ازش تشکر کردم،از مغازه که داشتم میرفتم بیرون روی پله ها محکم خوردم به یکی...خداروشکر الان مست نیستم بزنم سر این....وایستا ببینم!!این که همون لیامه!!ای..اینجا چکار میکنه؟؟

آب دهنم رو به سختی قورت دادم معذرت خواهی کردم

زین؛تو..تو اینجا چکار میکنی؟

لیام؛اومدم خرید

زین؛بهتری؟؟؟

با نگرانی پرسیدم و به سرش نگاه کردم

لیام؛اره...خوبم

زین؛این اطراف زندگی میکنی؟؟

لیام؛اره فعلا...ولی میرم به زودی....ببخشید فعلا

از کنارم رد شد و وارد مغازه شد...هنوز بهش خیره بودم که داشت برای خودش چندتا تخم مرغ برمیداشت...بقیه پله ها رو هم پایین اومدم و کنار مغازه منتظرش بدون هیچ دلیلی وایستادم.

خب که چی؟؟میخوام بدونم خونش کجاست؟میخوام همراهیش کنم تا خونه؟
توی رفتن و نرفتن مونده بودم که با انگشتش به شونه ام زد

لیام؛مشکلی پیش اومده؟چرا نرفتی؟

زین؛ها!چیز نه مشکلی نیست فقط...خواستم با هم بریم اره....

با خجالت و اون لپ های سرخ و داغ مسخرم گفتم،حس کردم میخواد واکنش نشون بده و لبخند بزنه ولی جلوش رو گرفت

لیام؛خب باشه مشکلی نیست

با فاصله تقریبا کمی از هم شروع کردیم توی پیاده رو راه رفتن.....

زین؛گفتی به زودی میری....ام..میتونم بپرسم واسه چی؟

لیام؛خب یه کاری داشتم و انجامش دادم و حالا می‌خوام برگردم

زین؛اها

سرم رو پایین انداختم و به زمین خیره شدم...هنوزم می‌خوام ازش سوال بپرسم ولی میترسم بدش بیاد از اینکه داره این راه رو با من طی می‌کنه!

زین؛آشنایی خوبی نداشتیم...راستش خوشحال میشم تا وقتی که هستی ام....یکم آشنا بشیم

زیر چشمی نگاهش میکردم و اون رسماً بهم خیره شده بود

لیام؛به نظر منم،باشه مشکلی نیست

لبخند پهنی زدم و سریع جمعش کردم تا نبینه

زین؛خب خوبه...

یکم دیگه جلو رفتیم و به خونه ما رسیدیم،ولی من میخواستم خونه اون رو ببینم!!!

زین؛چیز من رسیدم،خونه ما اینجاست

نگاه تقریبا طولانی ای به خونمون انداخت و لبخند کوتاهی زد

لیام؛قشنگه...خونه منم سر نبش کوچه هستش

زین؛اها اره فهمیدم

لیام؛خب خوشحال شدم باز دیدمت

زین؛دروغ نگو کی از دیدن کسی که زده ناکارش کرده خوشحال میشه؟

خندید و باید بگم قشنگترین خنده ای بود که تاحالا صداش به گوشم رسیده بود!خیلی قشنگ بود!دست و پام رو گم کردم و منم خندیدم

لیام؛من

زین؛خب تو دیوونه ای...حتی شکایت هم نکردی

شاید یه فرشته ای چیزیه ها؟همچین آدم های خوب و با گذشتی کم پیدا میشه تو این دوره!

لیام؛شاید....خب فعلا،سلام به خانوادت برسون

زین؛باشه...فعلا،بعدا میبینمت لیام

لیام؛همچنین

گفت و کم کم ازم دور شد و منم زنگ خونه رو زدم تا یکی درم رو باز کنه تا اون موقع داشتم رفتن لیام رو نگاه میکردم که یهو صدای باز شدن در باعث شد هینی کنم و به خودم بیام.

رفتم داخل و نوشابه رو روی اپن گذاشتم و رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم تا مامانم برای ناهار صدام کنه

یعنی فردا برم در خونش؟خب چی بگم؟چکار کنم؟باید ازش بپرسم چند روز میمونه....آخه تو این زمان کم چجوری باهاش آشنا بشم؟اصلا چرا می‌خوام باهاش آشنا بشم؟؟سوال اصلی اینه چرا گیر دادم به این بدبخت!

به سقف اتاقم خیره بودم و دستام روی شکمم بود که از گرسنگی غار و غور میکرد

زین؛یکم دیگه تحمل کن شکم نازم....خب آخه مشکل من چیه نمیتونم صبحانه بخورم و باید تا ناهار صبر کنم؟

چرخیدم و به شکم شدم و سرم رو توی بالشتم فرو بردم




های بیبیز های لیدیز😔🖐🏻

شطورین؟؟؟

چخبرا؟

امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه بوس بهتون تا پارت بعدی بای💋🖐🏻

لاو یو آل سو ماچ❤️💛💙💚🐤✨






𝖥𝖮𝖱 𝖸𝖮𝖴𝖱 𝖤𝖸𝖤𝖲 𝖮𝖭𝖫𝖸(𝖫.𝖲/Z.M)Where stories live. Discover now