7

233 51 70
                                    


ماشینم رو یکم جلوتر از خونشون پارک کردم و کادو لویی رو از روی صندلی کنارم برداشتم و پیاده شدم و به سمت در خونشون رفتم،زنگ در رو زدم و بعد از چند ثانیه در باز شد و منو لویی با هم مواجه شدیم و من بهش لبخند زدم و سلام کردم،لویی هم لبخند پهنی زد و پرید تو بغلم

لویی؛سلام ادوارد...خیلی خوشحال شدم که اومدی

با ذوق گفت و بعد از هم جدا شدیم و از جلوی در رفت کنار و با هم رفتیم داخل.
کادو لویی رو جلوش گرفتم،عینکش رو زده بود نمیتونستم چشماش رو ببینم و ریکشنش رو ببینم،برای همین بهش خندیدم و عینکش رو برداشتم

ادوارد؛نور خونتون که کمه فقط رقص نور روشنه،نیازی بهش نیست

عینکش رو گرفت و لبخند خجولی زد و بعد با تعجب به کادو توی دستم خیره شد و بعد اخم کرد

لویی؛نمیشه قبولش نمیکنم ادوارد تو چشمام رو بهم برگردوندی بدون هیچ پولی و الان کادو هم خریدی؟؟؟همین چشم هام بزرگترین و بهترین کادو تولدمه

ادوارد؛لویی من اون کار رو دلی کردم اینم کادو تولدته دیگه قبولش کن

کادو رو از دستم گرفت و برد روی میز گذاشت و دوباره اومد پیشم


ادوارد؛خب میتونی بری پیش دوستات من تا یکی دو ساعت دیگه میرم


لویی؛نه اونا فعلا کاری به من ندارن،نمیشه بیشتر بمونی؟


ادوارد؛نه..نمیشه چون_____

داشتم حرف میزدم که صدای جوانا اومد

جوانا؛اوه سلام آقای دکتر خوش اومدین!!

ادوارد؛سلام ممنون


جوانا؛وای چه خوب شد اومدین خیالم راحت شد


یکم بهم نزدیک شد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و منم یکم خم شدم بخاطر قد بلندم

جوانا؛دختر خاله لویی هم هست اون سال اخر دانشگاهشه به اون گفتم حواسش باشه به دوستای لویی ممنون میشم شما هم حواستون به لویی باشه یه وقت چیز نشه خودتون میدونین دیگه منظورم چیه،من مجبورم برم لویی گفته

خندید و منم خندیدم و قبول کردم و اون از ما دور شد و بعد از خونه رفت بیرون.


لویی؛گفت حواست به من باشه درسته؟

ادوارد؛اره...


لویی؛هعیی...خب داشتی میگفتی چرا نمیتونی؟؟


لب پایینش رو مثل بچه ها جلو اورد و میخواستم لب باز کنم و بگم که یه دختر با لبخند پهنی اومد سمت ما.

_وای دارم خواب میبینم؟؟؟دکتر تامپسون؟؟؟؟!!!


با ذوق گفت و با دستش بازوم رو فشار داد تا ببینه واقعی هستم یا نه

𝖥𝖮𝖱 𝖸𝖮𝖴𝖱 𝖤𝖸𝖤𝖲 𝖮𝖭𝖫𝖸(𝖫.𝖲/Z.M)Where stories live. Discover now