Part 19

847 114 116
                                    


با قدم هایی آهسته به سمت اتاق مورد نظر گام برمی‌داشت.
این شانس بود؟
یا معجزه؟
شایدم خدا یونگی رو خیلی دوست داشت!
که هوسوک باید یک دورگه ی آمریکایی کره ای باشه!

که از قضا پدرش جایگاهی توی دولت آمریکا داشته باشه و بتونه با چند تماس کوتاه ملاقاتی با ریچارد ترتیب بده!
و سفارش کنند ریچارد مواظب رفتارش باشه!
چون محض رضای فاک....
هوسوک پسر برادر رئیس جمهور آمریکا بود!

اما کی از این راز باخبر بود؟
هیچکس!
حتی به تهیونگ هم نگفته بود از چه طریقی ولی بهش اطمینان داده بود که یونگی رو برمیگردونه!

مادرش معشوقه ی مورد علاقه ی پدرش بود!
معشوقه ای که بعد از باردار شدن تبدیل شد به زن رسمی!
و هوسوک بصورت قانونی پسر جکسون لاری شناخته شد!

وقتی مادرش بخاطر بیماری از دنیا رفت و پدرش غرق در دنیای سیاست بود از آمریکا به کره مهاجرت کرد.
فامیل مادرشو انتخاب کرد و اسمشو تغییر داد و بعنوان یک شهروند کره ای به زندگیش ادامه داد.

درس خوند، کار کرد و روی پای خودش ایستاد.
از قدرت متنفر بود برای همین دلش نمی‌خواست کسی خبر دار بشه که خانواده‌ی پدریش چه جایگاهی توی دولت آمریکا دارن!

با آرامش پشت در اتاق ایستاد.
یکی از 4 بادیگارد قوی هیکلی که پشت در به منظور محافظت از ریچارد ایستاده بود، درو براش باز کرد و با دست به داخل راهنماییش کرد.

وارد که شد ریچارد از جا بلند شد و به سمتش اومد.
با خوش رویی دست جلو اومده ی ریچارد رو فشرد و جواب خوش آمد گوییشو داد.
به راحتی با لهجه‌ ی آمریکایی باهم حرف می‌زدند:
-باعث افتخاره که شمارو ملاقات میکنم جناب لاری!

لاری؟
اون جانگ هوسوک بود! نه دنیل لاری!
اما نمیشد با این آمریکایی زبون نفهم بحث کنه چون برای کار مهمتری اینجا اومده بود!

سعی کرد با آرامش تمام جواب بده هر چند که حرفش تماما دروغ بود!
+همچنین برای من جناب مک کین! از دیدنت خوشحالم.

ریچارد که از این تعریف غرق در لذت شده بود سری تکون داد و به میز رنگینی که در برابرشون چیده شده بود اشاره کرد:
-بفرمایید جناب لاری.

اه از این فامیل بدش میومد!
ولی چاره چی بود؟
باید تحمل می‌کرد!
توی سکوت و آرامش کیک و قهوه شونو خوردند.
نمیشد یکهو بحث یونگی رو وسط بکشه پس تا وقتی که ریچارد حرف بزنه سکوت کرد!

بعد از گذشت دقایقی پا روی پا انداخت و لبخند مزخرفی روی لب نشوند:
-خب جناب لاری، میدونم که قصدتون از اینجا اومدن چیزی جز وقت گذروندن با من بوده!
لحظه ای مکث کرد:
-چه کاری از دست من بر میاد؟

توی جلد مغرور و جدی خودش فرو رفت و لبخند پر از ابهتی زد:
+راستش اینکه بگم برای دیدنت نیومدم دروغه!
باید خرش میکرد!

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now