Part 13

689 125 73
                                    


دروغ چرا اما توی دل جین قند آب شده بود و این حقیقت داشت که از توجه تهیونگ خوشش میومد.
راه نسبتا طولانی ای رو با شوخی و خنده طی کردند.
جیمین هر چند دقیقه یکبار به جین نگاه می‌کرد و لبخند میزد.
از آخر جین طاقت نیاورد و خطاب بهش گفت:
+چیزی شده جیمین شی؟
-چطور مگه؟
+آخه همش منو نگاه میکنی!
جیمین لبخندی از سر خجالت زد:
-چیز خاصی نیست جین شی، ببخش اگه معذب شدی.
+نه معذب که نشدم فقط احساس کردم میخوای چیزی بگی و نمیگی!
-خب این حقیقته!
جین نگاهش کرد:
+خب بگو میشنوم!
-الان نه! بذار یک جا مستقر بشیم بعد بهت میگم.
جین با خودش گفت:
+"چقدر عجیبه که همه باهام حرف دارن ولی هیچکس حرفی نمیزنه و همه موکول میکنن به بعد!"
بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند.
نزدیک بود جین از فرط خستگی بیهوش بشه.
در حالی که نفس نفس میزد روی زمین ولو شد:
+اینهمه تو عمرم پیاده روی کردم هیچوقت به این اندازه خسته نشدم.
تهیونگ خندید:
-جینی تنبل!
جین اعتراض گونه جیغ زد:
+یاااا کیم تهیونگ منو اینجوری صدا نزن!
تهیونگ ابروهاشو داد بالا:
-دلم میخواد!
صدای خنده‌ی جیمین و یونگی که بلند شد جین ترجیح داد سکوت کنه تا کارشون به بحث و دعوا نکشه.
از جا بلند شد و روی تخته سنگی ایستاد.
دستاشو از دو طرف باز کرد و با نفسی عمیق هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد.
احساس سرزندگی می‌کرد... توجه تهیونگ رو هم که داشت... دیگه چی از این بهتر؟
جانگکوک بساط ناهار رو آماده کرد و همه رو صدا زد.
جیمین دست جین رو گرفت و لبخند زد:
-میخوام کنار تو بشینم!
جین لبخند زد:
+خب بشین!
تهیونگ نگاهی بهشون انداخت و توی دلش گفت:
-"جیمین احمق... جین احمق تر!"
دور هم نشستند و مشغول خوردن شدند.
جیمین هی جلوی دهن جین غذا می‌گرفت و سر به سرش میذاشت.
بنظر جین، جیمین واقعا شخصیت کیوت و دوست داشتنی ای داشت.
این وسط تنها کسی که با اخم مشغول خوردن بود جانگکوک بود.
تهیونگ ضربه ای به بازوش زد:
-کجایی کوک؟
جانگکوک نگاهش کرد و با صدای آرومی گفت:
+ته باید باهم حرف بزنیم، بدجوری تو گل گیر کردم!
تهیونگ سر تکون داد:
-اوکی، حالا الان غذاتو بخور از دهن افتاد.
غذاشون که تموم شد جیمین به جین کمک کرد تا ضرفا رو جمع کنند.
تهیونگ دست جانگکوک رو گرفت و کمی از جمع فاصله گرفتند:
-چته کوک؟
جانگکوک به آسمون ابری خیره بود:
+ته دیگه نمیتونم تحمل کنم، جیمین احمقه، نمی‌فهمه دوسش دارم، میبینی چطوری دور و بر جین میپلکه؟!
تهیونگ از این اعترافِ با صراحت جانگکوک تعجب کرد:
-تو جیمینو دوست داری؟
جانگکوک نگاهش کرد:
+واقعا چجوری اینو نفهمیدی؟ فکر میکردم حداقل تو اینو بدونی!
-آخه تو خیلی تو داری، چجوری می‌فهمیدم؟
+حالا این مهم نیست، مهم اینه جیمین احمقه!
-خب تو هیچوقت بهش نگفتی! چجوری توقع داری بفهمه؟
جانگکوک دستی توی موهاش کشید:
+آخه من خیلی ضایع ام، وقتی دور و بر یونگی چرخ میزنه عصبی میشم، بقیه رو میخندونه عصبی میشم، اصلا جلب توجه میکنه عصبی میشم، اینا مشخص نیست؟
تهیونگ دستی روی شونه ی جانگکوک گذاشت:
-کلافه نباش کوک، بنظرم بهش بگو.
جانگکوک وحشت زده نگاهش کرد:
+نههههه میترسم اگه بفهمه دوستیمون خراب بشه.
-ولی اینجوری تو از بلاتکلیفی در میای، بهش بگو، اگه قبولت کرد که کرده، اگه نکرد حداقل میدونی که دیگه برا‌ش انرژی صرف نکنی!
جانگکوک نالید:
+ولی من طاقت ندارم بهم بگه نه!
-میخوای من بهش بگم؟
سر تکون داد:
+نه، باید شهامتمو جمع کنم، بنظرت امشب بهش بگم خوبه؟
-آره خوبه.
+باشه
-کوک نگران نباش، مطمئنم جیمین ردت نمیکنه!
جانگکوک لبخندی از سر استرس زد:
+امیدوارم.
صدای بلند شده ی جیمین به تهیونگ اجازه ی حرف دیگه ای نداد:
-یاااا چه خبره شما دو تا مثه زوجا خلوت کردید؟ بیاید اینجا ببینم.
جانگکوک خندید و خطاب به تهیونگ گفت:
-پسره ی احمقو میبینی ته؟ منو کنار همه میذاره جز کنار خودش!
تهیونگ در حالی که به سمت پسرا حرکت می‌کرد گفت:
+از امشب به بعد دیگه تو رو کنار کس دیگه ای نمیذاره.

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now