•13•ترس

111 32 14
                                    


میدونید وقتی آدم میگه از این بدتر نمیشه همه ی کائنات دست به دست هم میدن تا تو همون لحظه بهت ثابت کنن که هی... نه! معلومه که همه چی ممکنه از این بدتر بشه.

ولی زین حتی توی ناخودآگاه ذهنش هم انتظار همچین اتفاقیو نداشت. اون به دیوار سرد پشت سرش توی سالن تکیه داده بود و داشت توی افکار مسموم ذهنش دست و پا میزد.

ثانیه به ثانیه داشت از درون خودشو محکوم میکرد و تک تک لحظاتیو به یاد می آورد که هر کدوم مثل خنجری داغ توی قلبش فرو میشدن ولی حتی تلاشی نمیکرد که جلوشو بگیره.

توی ذهنش داشت لحظه به لحظه متنفر میشد.

از خودش متنفر میشد.

ولی این تنها دردی نبود که زین قرار بود بکشه.

درد اصلی داشت قدم زنان بهش نزدیک میشد و زین فارغ از اون با ابروهای درهم فرو رفته درحال کشمکش با خودش بود.

فقط چند ثانیه طول کشید تا صدای قدم هایی که داخل سالن اکو میشد و تشخیص بده. داخل ذهنش چنان شلوغ بود که براش ذره ای اهمیت نداشت که کسی داخل سالن باشه یا نه اما... چیزی درباره ی اون گام ها وجود داشت که باعث میشد بهش توجه کنه.

ولی وقتی با چهره ی صاحب قدم ها روبه رو شد همه چیز رفت رو دور اسلوموشن.

همون قدر طولانی

و ده برابر اون شکه کننده.

زین حس کرد چیزی درونش فرو ریخت.

همه ی ماهیچه های بدنش به ارتعاش در اومدن و سرتا سر منقبض شدن.

لحظه ای حس کرد هیچ اکسیژنی اطرافش وجود نداره.

داشت به سختی نفس میکشید.

زانوهاش سست شدن و حس کرد که پاهاش نمیتونن وزنشو تحمل کنن.

شکنجه اصلی هیچ کدوم از اینا نبود...

شکنجه ابنجا بود که

همه ی اینها براش آشنا بود (:

با اینکه گلوش خشک شده بود به سختی لب زد: تو ...اینجا چ غلطی ...میکنی؟

بریده بریده لب زد.

انگار کسی گلوش رو فشار میداد و مانع از نفس کشیدنش میشد...

این طناب ترس بود که دور گردنش حلقه شده بود و داشت خفه ش میکرد؟

مرد لبخند زد.

لبخند به شدت عادی.

لبخندی که شاید ما هر روز از جانب هرشخصی اطرافمون باهاش مواجه میشیم اما... این لبخند چرا برای زین کریه بود؟

حس کرد با دیدن این چهره قفسه ی سینه ش از درد مچاله شد.

چشمانِ آبیش...

Pain[ZIAM]On viuen les histories. Descobreix ara