•14• منتظر باش!

107 32 16
                                    

خوشحال میشم اگا انگشت مبارکتونو روی اون ستاره ی کوفتی بکشید و نارنجیش کنید ☆🥲
کامنتم که از واجباته😎😂

__________________

زمان...

قدری به کندی سپری میشد که زین به اوج کلافگی رسیده بود.

فاصله ی خونه تا مدرسه کِی اینقدر طولانی شده بود؟

درحالی که کیفشو بغلش کرده بود تا جای ممکن به در چسبیده بود.

متنفر بود از هوایی که اون توش نفس میکشید
و حالا؟
توماشینش نشسته بود :)

توی افکار تیره ش بارها و بارها کشتن اون فگوتُ با شیوه های مختلف تصور میکرد به خاطر شرایطی که توش قرار گرفته بود.

میتونست خنده هاشو کنار رفقایِ الدنگ تر از خودش تصور کنه.
چطور زینُ ساده لوح بودنشُ مسخره میکنن...

زین فقط-
نمیدونست.

میدونید؛
نفرت مثل سم میمونه؛
از قلبت پمپاژ میشه و همه جای بدنتُ فتح میکنه.
وَ از درون نابودت میکنه.

ولی بدترین چیز چیه؟

نفرت از خود :)
نه میتونی ازش انتقام بگیری
و همیشه وصله بهت...
آدم چیکار میتونه بکنه با خودش؟

میزان نفرتی که زین نسبت به خودش داشت قابل قیاس با هیچ حسی نبود که داخل قلبش جوونه زده بود.

داخل ماشین سکوت خفه و عمیقی در جریان بود.
جوری که زین صدای نفس های نحسشو میشنید.
آروم و
عادی.

پس چرا عادی نبود برای زین؟
قلبش داخل دهنش نبض میزد و عرق سردی روی تیغه ی کمرش نشسته بود.

با هر پیچی که ماشین میزد دسته رو محکم میچسبید و سعی میکرد تظاهر کنه آرومه.

میتونست
مگه نه؟

اتفاقی افتاده بود؟
نه.

با کشیده شدن لاستیک ماشین روی آسفالت ضربان قلبش بالاتر رفت.
قبل اینکه اجازه پیاده شدن و بهش بده، در ماشین و باز کرد و با عجله ازش پیاده شد.

بی توجه در ماشین و محکم بهم کوبید غافل از اینکه کسی که داشت ازش فرار میکرد پشت سرش داشت وارد خونه میشد.

خدا خدا کنان وارد خونه شد تا اثری از خواهر و مادرش ببینه...

و مثل همیشه نشد.
تنها بود.
با اون داخل خونه تنها بود.

نفس هاش سنگین شده بود.
قدرت کنترل افکارشُ نداشت.
مثل یه فیلم دراماتیک همه ی ترس هاش و جلوی چشماش نشون میداد.

تک تک خاطرات سمی و مسمومش قلبشو فشار میداد.

حالش از ضعفی که داشت بهم میخورد.
حالش از خودش بهم میخورد.
از این خونه بهم میخورد.
از خاطره هاش ...
و در نهایت از شیطان زندگیش.

Pain[ZIAM]Where stories live. Discover now