•9•کلاب

123 55 133
                                    

اگه لیام توانایی دار زدن خودشُ داشت بدون شک این کارُ انجام میداد... بدون اینکه یک ثانیه برای این کار صبر کنه!

باورش نمیکرد که روزی انقدر حماقت به خرج بده... کاریُ انجام بده که حتی دلیلی برای انجامش نداشت...!

البته دلیل که داشت... ولی دلیلاش حالا، همه شون براش مزخرف به نظر میرسیدن!

نفسشو کلافه به بیرون فوت کرد و بیخیال قدم رو رفتن توی اتاق شد، خودشو روی تخت تقریبا پرت کرد.

چند بار پشت سرهم کف دستاشو روی صورتش کشید و در انتها بهم تکیه شون داد و جلوی بینیش گرفت.

اگه زینُ دوستاش خواستن توی کلاب بلایی سرش بیارن چی؟

از اونا بعید نبود...!

کاش... حداقل به لویی یا بقیه خبر میداد که چند دقیقه بعد میخواد چ غلطی بکنه...

کاش قبل از رفتن در اتاق مامانشو میزد و با گفتن" هی مامان من و دوستام قراره بریم کلاب و خوش بگذرونیم" خونه رو ترک میکرد ولی حاضر بود شرط ببنده قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه مامانش با هف روش سامورایی قرار بود از زندگیش ساقطش کنه!

خب... پیش خودش اعتراف کرد که داره توی ذهنش زیادی به قضیه جو میده.

این فقط یه بیرون رفتن ساده س!

مث وقتی که با هری و نایل و لویی میرفتن کافه... یا کافی نت تا چند دست باهم بازی کنن!

فقط این یه مورد بیرون رفتن یکم از خط قرمزاش بیرون بودُ‌... یکم بعضی از اعتقادشو زیر سوال میبرد؟ ولی اینا که چیز چندان مهمی نبود لیام میتونست حلش کنه...

واقعا میتونست؟

توی دلش فریاد کشید نه و با عصبانیت بالشو چنگ زد و محکم به صورتش کوبید.

انگار داشت با این کارش خودشو به خاطر قبول کردن پیشنهاد زین مجازات میکرد!

نفهمید چند دقیقه روی تخت نشسته بود و با خودش کلنجار میرفت که با دیدن عددهای درخشان روی ساعت دیجیتالی گوشه ی اتاقش برق از کله ش پرید.

باید همین الان تصمیم میگرفت.

یا باید بیخیال فکرای توی سرش میشد و میشست توی خونه و به زندگی شت قبلیش ادامه میداد...

و یا از جاش بلند میشدو یکم توی این زندگی روتین و خسته کننده ش جرئت یه خرج میداد!

هرچند لیامِ منطقی درونش بهش یادآوری کرد که انجام حماقته تا به خرج دادن جرئت.

چند ثانیه توی سکوت به ساعت نگاه کرد و بعدش...

-جهنم و ضرر!

با گفتن این حرف بالشو روی تخت پرت کرد و از جاش بلند شد.

اهمیتی نداد که چی داره تنش میکنه‌.

Pain[ZIAM]Where stories live. Discover now