3 تا چادر بر پا بود تا بتونن شب رو اونجا سپری کنند.
هوا رو به سردی میرفت.
جین کلاه هودی شو محکم تر کرد و دستاشو توی جیبش فرو کرد.
در حالی که نشسته بود چشماشو بست و فکرشو از هر مسئله ای آزاد کرد.
یاد پدرش افتاد.
چقدر دلش برای گذشته تنگ بود.
دلش می‌خواست چشماشو ببنده و دوباره برگرده به زمانی که با صدای بلند کنار خواهر بزرگش میخندید و بازی می‌کرد..
گفت خواهرش...
با یادآوریه بلایی که سرش اومده بود با خشم دستشو مشت کرد.
پدر بی غیرتش سر قمار خواهر دسته گلشو فروخته بود!
یادش میومد که همیشه به خواهرش میگفت:
+"نونا تو مثل برگ گل میمونی، هم نرمی، هم قشنگی هم خوش بو"
و خواهرش همیشه دستی به سرش میکشید و با عشق بهش لبخند میزد.
دلش می‌خواست این خاطرات رو فراموش‌ کنه اما امکان پذیر نبود!
با شنیدن صدای تهیونگ از فکر خارج شد:
-سردت نیست؟
بدون اینکه بهش نگاه کنه نچی گفت.
-داری به چی فکر میکنی؟
+به گذشته!
-برام تعریف کن!
جین سر تکون داد:
+زیاد تعریف کردنی نیست!
به صورت در هم جین خیره شد:
-انگار گذشته ی خوبی نداشتی.
جین لبخند غمگینی زد:
+فقط در همین حد بهت بگم که زندگیم نابود شد... بر اثر قمار!
قمار؟!
دقیقا کاری که تهیونگ انجام می‌داد!!
-منظورت چیه؟
+بابام قمار باز بود، از اون حرفه ای هاش! ما خیلی پولدار بودیم چون پدرم همیشه برنده بود! رو دست نداشت! بچه بودم و نمیفهمیدم که کارش اشتباهه برا همین همیشه دوست داشتم کنارش باشم، اونم منو با خودش می‌برد!
جین سکوت کرد و تهیونگ برای شنیدن ادامه ی ماجرا کنجکاو تر شده بود:
-خب بعدش چی شد؟
جین انگار توی گذشته غرق شده بود.
+با یه باندی آشنا شد، اسم رئیسش خاطرم نیست، ولی اسم باندشون وولف بود! اونا مارو بدبخت کردن! پدرم باهاشون شرط می‌بست و امکان نداشت برنده بشه! مدام میباخت و مصمم تر میشد شکستشون بده، این باخت ها تا جایی پیش رفت که همه چیو از دست دادیم... پول، ملک، ماشین، وسایل خونه، مادرم، خواهرم و... پدرمم از دست رفت!
به چشمای تهیونگ نگاه کرد:
+من از قمار بازی متنفرم تهیونگ! چون کل زندگیمو بخاطر قمار باختم!
دل تهیونگ هری ریخت پایین!
اینا چی بود میشنید؟
باند وولف؟
قمار بازی؟
تنفر جین از قمار؟
عموی بزرگش، کیم مین سان رئیس بزرگ باند وولف بود و تهیونگ کنار عموش قمار رو یاد گرفته بود!
باورش نمیشد زندگیه جین به دست عموش نابود شده باشه!
جین بزرگترین ضربه رو از قمار خورده بود و حالا تهیونگ قصد داشت ضربه ی دیگه ای بخاطر قمار بهش بزنه!
تو دلش گفت:
-"باورم نمیشه!"
جین به تهیونگی که با اخم به زمین چشم دوخته بود نگاه کرد.
دستشو جلوی صورت تهیونگ تکون داد:
+یا کیم تهیونگ، کجایی؟!
تهیونگ گیج نگاهش کرد.
دلش می‌خواست حرفایی که شنیده واقعیت نداشته باشن اما داشتند!
شدیدا با خود‌ش درگیر شده بود.
با خودش گفت:
"کاش جین هیچی از گذشته اش تعریف نمی‌کرد! اینجوری کمتر عذاب وجدان داشتم!"
جین به حرف اومد:
+من دیگه داره سردم میشه، میرم تو چادر.
تا خواست از جا بلند بشه تهیونگ دستشو گرفت:
-بشین باهات کار دارم.
جین به حالت اولش برگشت:
+بگو میشنوم.
تهیونگ دستشو دور شونه اش حلقه کرد و این پسر ظریفِ مو مشکی رو به سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت.
جین سرشو روی شونه ی تهیونگ گذا‌شت و با لحن اعتراضی گفت:
+یاااا این چه کاریه؟
-مگه نمیگی سردته؟ خب تو بغل من گرم میشی.
حق با تهیونگ بود، این آغوش زیادی گرم و دلنشین بود!
تهیونگ مشغول کشیدن خط هایی فرضی روی بازوی جین شد.
اما اینهمه نزدیکی جین رو معذب می‌کرد.
سرشو برداشت:
+چرا حرف نمیزنی؟
-موندم چجوری بگم!
+خیلی راحت و روون.
تهیونگ نگاهش کرد.
تو دلش جنگ به پا شده بود!
یعنی باید باور میکرد که تحت تاثیر حرفای جین قرار گرفته؟
نمی‌دونست یهو چش شده!
فقط میدونست دلش میخواد جین رو همین نزدیک خودش نگه داره.
دلشو به دریا زد و در کسری از ثانیه دستشو پشت سر جین گذا‌شت و همزمان که کمی به جلو مایلش میکرد سر خودشو جلو برد!
این... این یک بوسه بود؟!
این سوالی بود که وقتی گرمای لبای تهیونگ رو روی لباش حس کرد از خودش پرسید!
شوک زده با دستش تهیونگ رو پس زد.
با چشمایی که بر اثر بهت اندازه ی توپ تنیس شده بود و با لحنی بریده بریده گفت:
+تو... تو چیکار کردی؟!
چشمای تهیونگ خمار شده بود و به چهره اش زیباییه بيشتری بخشیده بود:
-این چیزی بود که میخواستم بهت بگم جین... باهام قرار بذار!
زبون جین از اینهمه صراحت بند اومده بود!
چیزی که میشنید رو باور نداشت.
کیم تهیونگ... همون پسر مغرور و پولداری که از اول بهش گفته بودن ازش دوری کنه بهش پیشنهاد رابطه داده بود!
به تهیونگ مایل بود؟ قطعا همینطور بود!
تهیونگ با لحن آرومی گفت:
-سکوتتو به چه منظوری بگیرم؟
اما جین سکوت مطلق بود.
با خودش و دلش درگیر شده بود... چی باید به تهیونگ میگفت؟
تهیونگ خواست دوباره ببوستش که صدای ضعیفش بلند شد:
+نه!
تهیونگ وسط راه موند.
با ابروهایی بالا رفته از تعجب حرف جین رو تکرار کرد:
-نه؟!
جین تمام توانشو جمع کرد و توی اون تیله های مشکی رنگ خیره شد و مجدد تکرار کرد:
+نه!
تهیونگ گیج شده بود:
-چی نه؟
+من باهات قرار نمیذارم.
تعجب تهیونگ هر لحظه بیشتر می‌شد.
خود‌شو عقب کشید:
-تو... تو منو رد میکنی؟!
بر خلاف میلش از جا بلند شد:
+حرفمو شنیدی... دوباره تکرارش نمیکنم.
قدمی برداشت که صدای آروم تهیونگ بلند شد:
-فقط بگو چرا؟ من برات کافی نیستم؟
قلب جین تکون خورد.
دوست نداشت تهیونگ رو ناراحت ببینه، پس چرا ردش می‌کرد؟
فقط بخاطر یک درد قدیمی...!
+مسئله تو نیستی... مسئله خودمم! لطفا دیگه راجبش باهام حرف نزن!
اینو گفت و بدون ذره ای اتلاف وقت به سمت چادر قدم برداشت.
تهیونگ پوزخند صدا داری زد و خطاب به خودش گفت:
"هه دیدی چی شد کیم تهیونگ؟! تو کل عمرت برای یه نفر غرورتو شکوندی، حالا همون یه نفر یجوری زد تو برجکت که حتی فکرشم نمیکردی!"
عصبانی بود... اونم خیلی زیاد!
جین بدجوری ضایعش کرده بود!
فکر می‌کرد جین بهش وابسته شده و رد‌ش نمیکنه، اما بدجوری اشتباه می‌کرد!
در حالی که از جا بلند میشد زمزمه کرد:
-وقتشه از راه دیگه ای وارد بشم!
دستی به پشت لباسش کشید و خاکشو تکوند.
مجدد پوزخند زد:
-کیم سوکجین! از اینکه منو رد کردی سخت پشیمون میشی!
یک سوال بزرگ ایجاد شده بود!
چون توسط جین رد شده بود عصبانی بود؟!
یا چون توقع داشت جین بهش احساس داشته باشه و نداشت؟!
و حقیقتا خودش جوابش رو نمی‌دونست...
.
.
.
.
.
.
هااااای لاولیز...
ادمین مون صحبت میکنه :)
تصمیم گرفتم از این به بعد آخر هر پارت باهاتون صحبت کنم... اینجوری حس خوبی بهم دست میده :)
اینم از پارت جدید
امیدوارم دوسش داشته باشید و مثل همیشه بهش عشق بدید.
یااااا نبینم کسی به تهیونگ فحش بده ها... خودم طرفدارشم:)
فکر کنم اونایی که با تهیونگ لجن حسابی از اینکه جین ردش کرده خوشحال بشن:)
حرفو کوتاه کنم..
منتظر نظرات قشنگتون هستم...
لاو یو آرمی 💜

𝐹𝐴𝐿𝐿 (COMPLETED)Where stories live. Discover now