Part 11

1.1K 212 4
                                    

جونگکوک از دکه خوراکی ها دو پشمک سیب سبز برای جیمین گرفت و دستش داد‌.
جیمین با لبخند گفت: چرا دوتا؟ تو چی؟
_من نمیخوام.
جیمین پلاستیک اولی را برداشت و با لبهایش یک تکه از آن جدا کرد.
جونگکوک با دست به لب او اشاره کرد: اینجا...
جیمین صورتش را بالا گرفت: کجا؟
جونگکوک با دست تکه پشمک را از لب او برداشت و جیمین آن را با لب گرفت و با اشاره به پشت سر جونگکوک گفت: اونجارو! اگه با یه توپ هفتا استندو بندازی اون عروسکو میگیری!
جونگکوک به آنجا و عروسک خرگوش سفیدی که تقریبا اندازه ی یک آدم بالغ بود نگاه کرد و با اشاره چشم  به مردی که صاحب آن قسمت و بازی بود گفت: اونا یه کار آسون جلو آدم نمیذارن! وگرنه که باید هزارتا ازون عروسکا بخرن.
جیمین لب جلو داد: هوم، ولی خرگوش کیوتیه.
جونگکوک مردد به آنجا و جیمین نگاه کرد: ازش خوشت میاد؟!
_بیشتر خود بازیشو دوس دارم‌. بچه که بودم برای داداشم همیشه انجام میدادم تا اسباب بازی بگیره. البته بردن تو این بازیا کار هرکسی نیست... پس بیا بریم یه وسیله سوار شیم.
جونگکوک با گرفتن ساعدش مانع رفتنش شد و گفت:برای من مثل آب خوردنه، بیا بریم بگیریمش!
و جیمین را سمت جایگاهی که همان لحظه کسی در آن باخت و توپش به هدف نخورد برد.
مرد با دیدن مشتری هایش لبخند زد: سلام وقتتون بخیر.
جونگکوک کیف پولش را در آورد و گفت: سلام، یه توپ میخوام.
بعد اسکناسی صد وونی روی میز گذاشت.
مرد خندید: هر شانس فقط چهار وونه!
_پول خرد ندارم. ممکنه کارت بکشم؟
جیمین دخالت کرد: من دارم.
جونگکوک سر به مخالفت تکان داد و مرد با برانداز کردن لباسهای مارک و کیف پول گرانقیمت جونگکوک دستگاه پز را سمتش گذاشت: بفرمایید. ولی میتونم پولتونم خرد کنم چون بهرحال با یکبار شانس بردن خیلی کمه.
جونگکوک کارت کشید و گفت:ولی برای من یه توپ کافیه.  مخصوص توپی سمتش گرفت. جونگکوک کمی به توپ نگاه کرد و با فکر اینکه بعد دستش را تمیز میکند آن را گرفت.
جیمین با دقت به او نگاه میکرد و مشتاق بود نتیجه را ببیند.
جونگکوک روی هفت پین انتهای دیوار  دقیق شد و توپ را با قدرت مناسب روی میز سر داد.
توپ به حالت اوریب به پین ها خورد و همه شان بجز یکی افتادند.
مرد لبخندی مضحک زد و جیمین رو به جونگکوک که متعجب به پین باقی مانده زل زده بود گفت: عیب نداره جونگکوک. میتونی یکی دیگه بزنی.
اما جونگکوک سر به نفی تکان داد و به مرد گفت: اون پین چسبیده به کف!
مرد خودش را به ناباوری زد: این چه حرفیه!!
_فکر نمیکنم قانونی باشه! اگه خودم از جا بکنمش به مدیریت اینجا گزارشش میکنم.
مرد که از جدیت جونگکوک ترسیده بود با خنده دست به سر کرد و گفت: شاید حق با شما باشه و اتفاقی چسبیده. اجازه بدید درستش کنم. توپ بعدی رو مهمون منید.
جونگکوک دست به سینه منتظر ماند و وقتی مرد پین ها را مرتب کرد گفت: بفرمایید.
جونگکوک توپ را تنظیم کرد و گفت: البته نباید اینکارو کنم چون همون دفعه اول هم...
توپ  را زد و تمام پین ها افتادند و جیمین واو گفت و خندید‌.
جونگکوک  لبخند زد: باید میفتادن.
مرد سرخ شد و جیمین خودش عروسک را برداشت و گفت: خداحافظ آجوشی!
و همراه جونگکوک از او دور شدند و جیمین شروع کرد به ابراز هیجان: واااه ایول ، میدونی چقدر خفن بنظر میرسیدی؟ باورم نمیشه همچین سکانسی ازت دیدم. کاش فیلمتو میگرفتم! جونگکوکی هیرو استایل!
جونگکوک که سعی میکرد از تحسین های جیمین و لحن پر هیجانش لبخند نزند موبایل در آورد و گفت: من ازت عکس میگیرم.
جیمین عروسک را توی بغل داشت و چوب دوپشمکش را در پنجه دست راست.
گیج به اطراف نگاه کرد و گفت: احساس میکنم خودمو گرفتار کردم!
جونگکوک با خنده از او فیلم گرفت و گفت: خودت عروسکه رو دوس داشتی!
جیمین سرتکان داد: هوم، میخوام روی خرگوشه بخوابم!
جونگکوک نگاهی به اطراف کرد و گفت: بدشون آجوشی بلیط فروش برامون نگهش داره تا وقت رفتن... بریم بلیط هم بگیریم.
جیمین کنجکاو دنبالش راه افتاد: بلیط چی؟
_ترن!
جیمین چشم گرد کرد: عمرا!! من میترسم.
جونگکوک همانطور که نگاهش به دکه بلیط فروشی بود گفت: ترس نداره.
به مرد بلیط فروش مجدد سلام کرد و گفت: میشه دوتا بلیط ترن بگیریم؟
جیمین دخالت کرد: نه!!!
جونگکوک منتظر به مرد نگاه کرد و او با لبخند مشغول کندن بلیط ها از دفترچه شد.
جیمین سر به گوش جونگکوک نزدیک کرد و گفت: نمیشنوی؟ من سوار نمیشم! پس یه بلیط بگیر.
جونگکوک نگاهش کرد: منو تنها میذاری؟
جیمین مردد لب جوید : عایش واقعا که‌... ولی من نمیخوام.
جونگکوک با گرفتن بلیط ها عروسک جیمین را از بغلش جدا کرد و گفت: آقا ممکنه اینارو برای ما نگه دارید؟ لطفا.
مرد با خوشرویی آنهارا گرفت و گفت:حتما. امیدوارم از ترن لذت ببرید.
جونگکوک دست جیمین که بی میل می آمد را دنبالش کشید و سمتی برد تا نوبتشان شود.
جیمین چوب پشمکی که خورده بود داخل سطل آشغال انداخت و با لبهایی که از بی حوصلگی جلو آمده بودند ماتم گرفت.
جونگکوک با ضعف برای حالت بچه گانه اش خندید: هیونگ، بس کن! نمیریم مجلس عزا!
آهی از سینه خارج کرد:چه فرقی میکنه. آخرش میشه عزای هیونگت...
جونگکوک با اخم سرشانه هایش را گرفت:من کنارتم.قول میدم ازش خوشت بیاد.
جیمین لبخند زد و با رسیدن نوبت بعدی چوب پشمکش را نگاه کرد: اینو نمیشه برد. وایسا!
نگاه به اطرافش چرخاند و دختر بچه ای دید و با تعظیم به مادرش صدایش زد:دخترخانوم،میشه اینو بدمش به تو؟
دختر بچه نگاهش به مادرش و چهره راضی او کرد و با گرفتن پشمک تعظیم کرد:خیلی ازتون ممنونم.
جیمین لبخند مهربانی به او زد و همراه جونگکوک سمت ترن رفتند.
جونگکوک بخاطر جیمین یکی از ردیف های آخر را در نظر گرفت و کمکش کرد بنشیند. بعد خودش هم نشست و  گفت:تا وقتی من اینجام نباید بترسی.
جیمین نگاه نوازشگرش را به او داد و با دست کشیدن روی موهایش گفت:دیگه نمیترسم.
کمربندهای محافظ را بستند و ترن حرکت کرد و تمام مسیر جیمین حتی فریادی سر نداد.
بعد توقف رو کرد سمت جونگکوک و گفت: باحال بود!
جونگکوک سرتکان داد و دست سمتش گرفت تا بلندش کند. جیمین بلند شد و از ترن بیرون آمد اما هنوز بابت حرکات شدید سرگیجه داشت و تلو تلو میخورد.
جونگکوک دست پشت او گذاشت و با خنده رو به چهره گیجش گفت:خوبی؟
جیمین پست دست روی گونه یخ زده اش کشید و گفت:فکر کنم صورتم فلجه، و دلم میخواد بالا بیارم! ولی واقعا چرا مردم باید سوار همین وسیله ای بشن! اگه اون بالا باز شه و همه بیفتن چی؟
جونگکوک کمکش کرد تا کنارش راه بیاید و گفت: جیمین شی زیاد درامش نمیکنی؟
جیمین به بازوی او تکیه داد: تو فیلم مقصد نهاییو دیدی؟؟ با وجود چنین فیلمی چطور مردم سوار ترن میشن؟! اصلا چطور ترن کساد نمیشه و کلی طرفدار داره؟ البته من من حتی جیغم نکشیدم.فقط دارم میگم اون خطرناکه!
جونگکوک به کیوتی او که مسخ به روبرو نگاه میکرد و حرف میزد خندید و عکسی از زاویه دید خودش و بالا از او انداخت و گفت: هیونگ میخوام ازت عکس بگیرم.
جیمین تکیه از بازوی او گرفت و گفت: صبر کن...
متفکر اطرافش را چک کرد و با فکری رو به جونگکوک ایستاد و دستهایش را به دوطرف باز کرد: چرخ و فلک درست پشت سرمه نه؟
جونگکوک بهترین زاویه را پیدا کرد و بدون اینکه چشم از زیبایی داخل قاب بگیرد گفت: همونجا وایسا.
جیمین چند ژست متفاوت برای جونگکوک گرفت و بعد سمت دکه بلیط فروشی راه افتاد و جونگکوک هم با همان حالت دنبالش رفت.
بعد پس گرفتن عروسک هم چند قدم پشت جیمین میرفت تمام لحظاتش را ثبت میکرد.
جیمین با دیدن شعبه ساب وی نگاهش کرد: بریم اینجا شام بخوریم! من گشنمه.
جونگکوک مردد به فست فودی نگاه کرد و جیمین خیلی خواستنی جلو آمد و چشمهای پاپی طورش را به او داد: جونگوا...
چرا اینطور بود؟ مگر میشد یک آدم انقدر دل آب کند؟
به میل شدید برای چلاندن جیمین غلبه کرد و گفت: بله؟
جیمین دوباره با دست به آنجا اشاره کرد: اینجا شام بخوریم. خیلی وقته ساب وی نرفتم دلم برا سادویچاش تنگ شده.
جونگکوک فکر کرد نه میخواهد و نه میتواند مخالفت کند. اصلا نیاز نمیدید جیمین برای چیزی از او درخواست کند. ففقط کافی بود بگوید. برای همین سرتکان داد و جلوتر از او سمت ورودی قدم برداشت.
بعد خوردن ساندویچ هردو بیرون آمدند و سمت ایستگاه اتوبوس قدم زدند و توی راه جیمین از خاطرات اولین باری که بعد آمدن به سئول به این خیابان آمده بود تعریف کرد.
با سوار اتوبوس شدن دوباره به ردیف آخر و کنار پنجره رفتند و جیمین هندفری را بین گوش چپ خودش و راست جونگکوک تقسیم کرد. شقیقه به شقیقه او چسباند و پلک بست: جونگکوکا... میدونی اسم این آهنگ چیه؟
جونگکوک به موسیقی گوش سپرد و خیره به جدول کنار جاده و مسیر گفت: چیه؟
_ «مثل اولین برف میام پیشت»
_منظورش از اولین برف چیه؟
_که جوری پیشت برمیگردم که بجای ابراز دلتنگی و گلایه، به محض دیدنم فقط لبخند بزنی و خوشحال شی... بدون اینکه به غمی که تو دوران نبودنم داشتی فکر کنی.
_اگه کسی ترکت  کرد و ازش ناراحت شدی ،میشه به محض برگشتنش ازش هیچ توضیحی نخواست و فقط خوشحال شد؟
جیمین با حس خواب آلودگی سر روی شانه جونگکوک گذاشت: اگه اون آدم دلیل دلخوشیات شده باشه آره... شاید.
جونگکوک ساکت به آهنگ گوش سپرد و به پلکهای بسته و مژه های جیمین خیره ماند.
***
روز بعد با صدای تق تق در چشم باز کرد. جیمین مثل همیشه صدایش زد: جونگکوک شـــی! جیمین هیونگم!
با لبخند دستی به پلکهای پفدارش کشید و سرجایش نشست: بیا داخل جیمین شی.
جیمین را همانطور که تصور داشت با ست گرمکن و کیف کمری لبخند به لب دید و او جلو آمد و با نشستن روی تخت گفت: زود بپوش بریم. دوساعت ساعت دیگه باید شرکت باشی.
جونگکوک متعجب پرسید: مگه تو نمیای؟
جیمین سمت کمد او رفت و یکی از گرمکن های سیاه رنگش را برداشت: یه کارایی دارم.خونه میمونم. و منتظرتم تا غروب برگردی و باهم یه شام خوب بخوریم.
جونگکوک سمت او رفت و با گرفتن لباسهایش توی چشمهای او نگاه کرد: الان میپوشم بریم.
جیمین رضایت بخش رفتنش تا اتاق رختکن را دنبال کرد و کنار پنجره ایستاد تا آسمان نیمه ابری را چک کند.
بعد از دویدن مسیر طولانی تا تپه جیمین از حرکت ماند و نفس زنان گفت: عاه عالیه، هنوز  چهل دقیقه برای اینکه برگردیم و صبحونه بخوری و بری وقت داریم. آفرودیت همراهمه. بیا یکم بخونمش!
جونگکوک  از بطری آبی که جیمین دستش داد نوشید و مشتاق کنارش روی چمنهای خشک تپه نشست.
جیمین لای کتاب را باز کرد و با تکیه دادن به بازوی جونگکوک شروع به خواندن کرد.
«حاکم از حضور آفرودیت شاد شد و پرسید که تا الان کجا بوده ای‌. آفرودیت گفت جواب سوالهایش درباره خودش را به زودی به او خواهد داد. حاکم پرسید که باید چکار کند و آفرودیت خواسته های خودش و مردم را به او گفت.
از آن پس حاکم از بودجه ای برای رسیدگی به امور شهر و مزد دربار میگرفت درصد بیشتری صرف آبادی شهر کرد. مالیات ها را کاهش داد و با ساخت چند آسیاب افراد بیکار را به کار وا داشت.
و شبها بعد از خستگی های روزانه کنار آفرودیت مینشست و با شنیدن قصه های عجیبش از پریان سر به  پاهایش میگذاشت.
آفرودیت روزها که حاکم مشغول بود به جهان خودش برمیگشت و شبها می آمد.
برای دیدن حاکم و قصه گفتن برای او اشتیاقی بی بدیل داشت و هربار با قدرت بیشتری از سرزمینش برمیگشت اما قدرت حقیقی اش با هرچه طول دادن ماموریت روی زمین بیشتر تحلیل میرفت.
از طرفی خدایان به او هشدار دادند اگر حقیقت درباره خودش را به حاکم یا هرکه بگوید تا وقتی روی زمین است هیچ قدرت خاصی برایش نخواهد ماند.
با رفاه نسبی که نصیب مردم شد دوباره سرکی به شهر کشید اما هیچ موردی برای عشق پیدا نکرد. ازدواج هایی وجود داشتند بدون آن عشق افسانه ای. انگار مردم به اسم منطق درگیر خشکی های زندگی شده بودند و جز برنامه روزمره چیزی نداشتند‌.
ناامیدانه به کاخ برگشت و منتظر حاکم شد. حاکم با اشتیاق از دیدن او کنارش نشست اما او را غمگین دید.
پرسید: چی شده؟ چرا انقدر گرفته ای؟
آفرودیت چشم از ماه آسمان پشت پنجره گرفت و خیره در چشمهای او گفت:میخوام چیزی به تو بگم پادئوس...
حاکم که تابحال اسمش را از دهان او نشنیده بود منتظر به لبهای کوچکش زل زد.
آفرودیت زمزمه وار برای او تعریف کرد.اینکه چیست... کیست... و اینجا چه میکند و اینکه حالا با گفتن همه چیز قرار است مثل آدمها بدون سحر و قدرت شود،پس شاید او حرفش را باور نکند اما حقیقت این است‌.
تمامش را گرفت و پادئوس فقط تماشایش کرد. بعد صورتش را با دست نوازش کرد و لب روی لبهای ساکت شده اش گذاشت و بوسید.
آفرودیت با اشکی که از گوشه پلکش چکید دست دور شانه او گذاشت و روی پاهایش جای گرفت و بدون اینکه به دلیل کارشان فکر کند پادئوس را بوسید، عمیق...گرم و طولانی»
جونگکوک با قلبی که ضرب آهنگ داشت به داستانی که از لبهای جیمین خارج میشد گوش سپرده بود.
جیمین با لبخند کتاب را بست و نگاه به جونگکوک داد.
جونگکوک چشم از چتری های لخت و ابریشمی روی پیشانی اش که در نسیم آرام تکان میخوردند تا چشمهای قهوه رنگ و لبخندش کشید و مسخ و محوِ تماشایش شد.
جیمین بدون اینکه اتصال نگاهشان را قطع کند زمزمه کرد: باید برگردیم. میخوام قبل رفتن یکم شیر بخوری اگه فرصت صبحونه نیست.
جونگکوک دستی به هد بندش کشید و آن را بالاتر داد و ایستاد. حس ضعفی که در قفسه سینه اش داشت احتمالا باید از گرسنگی میبود.
باهم سمت عمارت برگشتند و جونگکوک بعد پوشیدن لباسهایش از اتاق درآمد و جیمین با لیوانی مقابلش قرار گرفت: برات میکس شیر و موز و شکلات درست کردم.
جونگکوک با تشکر و لبخند تمامش را خورد و گفت: غروب برمیگردم.
جیمین سر بالا و پایین کرد: منتظرتم.
جونگکوک دستی به بازوی ظریف جیمین زد و با خداحافظ کوتاهی بیرون رفت.
جیمین از پنجره پایین را نگاه کرد و وقتی خارج شدن ماشین از دروازه را دید سریع کف دستهایش را بهم زد و گفت: خب وقتشه!
***
نامجون پشت سر مین شیک مقابل در اتاق جونگکوک ایستاد. مین شیک دستهایش را پشتش بهم قلاب کرده بود و منتظر به در نگاه میکرد تا نامجون به او اطلاع دهد که پدرش آمده.
نامجون قبل اینکه اقدامی کند خواهشمند به چهره جدی مرد نگاه کرد:دایی جان لطفا بهش سخت نگیرید.
_سخت؟ کیم نامجون فقط کارتو انجام بده‌.
نامجون لب فرو داد و با تقی به در آن را باز کرد و به جونگکوک که سرش توی موبایلش بود گفت: جونگکوکا... پدرت اینجاست.
جونگکوک مات و متحیر نگاهش کرد و با دیدن پدرش که داخل آمد بی حرف سرجایش ایستاد و موبایل را روی میز گذاشت.
مین شیک قدمی به جلو برداشت و با نشستن روی مبل گفت: سلام و ادای احترامت رو فراموش کردی جئون جونگکوک.
جونگکوک نگاه بین نامجون که هنوز مردد کنار در ایستاده بود و پدرش که نگاهش به دکور دفتر بود جابجا کرد و با پایین آوردن سرش گفت: سلام پدرجان.
مین شیک دستش را برای نامجون تکان داد: میتونی بری. یکم دیگه میام.
نامجون نگاه اطمینان بخشی به جونگکوک که رنگ و رویش کدر شده بود کرد و در را بست.
جونگکوک مقابل پدرش روی مبل نشست و به میز میانشان خیره ماند‌.
مین شیک سرد و خشک اورا برانداز کرد و گفت: اوضاع چطور پیش میره؟
_همه چیز مرتبه.
_لازم نیست اونجوری سر پایین بندازی.من فقط اومدم احوالتو بپرسم.
جونگکوک نگاهش کرد: ممنونم.
مین شیک به پشتی مبل تکیه داد و چشم باریک کرد: قرارت با شین سومین چطور پیش رفت.
جونگکوک با تاملی گفت: ما باهم یه قهوه خوردیم و صحبت کردیم.
_دختر با وقاریه.اما عجله ای نیست‌. تو میتونی از سرشناس ترین خانواده ها عروستو انتخاب کنی.
مردد پرسید:پدر... باید برای ازدواج عجله کنم؟
و در دلش آرزو کرد او بگوید نه و مین شیک گفت: مایلم با کسی آشنا بشی تا بعد سی سالگی ازدواج کنی‌. دوسال دیگه فرصت داری‌.
جونگکوک با آسودگی که خودش میدانست چقدر مسخره و تلقینی است سر تکان داد: بله.
_بازم سومین رو ببین.اگه باهم تفاهم داشته باشید چه بهتر که اون رو انتخاب کنی‌. پدرش از دوستان خوب منه و تعاملات خوبی داریم‌.
تعاملات؟ پدرش فکر روابط کاری و تجارتش بود. و زندگی جونگکوک شبیه دراماهای درجه دو و کلیشه ای کرده بود. با اینکه میلی برای دیدار سومین نداشت اما فقط سرتکان داد: چشم.
مین شیک با رضایت لبخند زد: داری به کمک نامجون مدیر لایقی میشی. همینطور ادامه بده.
جونگکوک لبش را از درون جوید و گفت: تلاشمو میکنم‌.
مین شیک از جا برخاست و همین. ملاقات هایش با پدرش به هر یک الی دوماه بکبار در حد پنج دقیقه خلاصه میشدند.
وقتی پدرش در را بست سریع سمت سرویس رفت و با بالا کشیدن آستین هایش مقدار زیادی مایع توی دست ریخت و بهم چنگ زد.
ده دقیقه بعد نامجون پیشش آمد و پرسید: چه خبر؟
درحالی که دستهایش را با دستمال حوله خشک میکرد بی اعصاب سرتکان داد: مهم نیست.
_میخوای شام بریم بیرون و صحبت کنیم؟
سر به نفی تکان داد : جیمین شی منتظرمه.
نامجون متعجب گفت: جدی؟
نسبت به تعجب نامجون کنجکاو شد: چرا تعجب کردی؟؟
نامجون موبایلش را در آورد و گفت: آخه الان تو بیرون استوری گذاشته... شایدم عکس جدید نیست،نمیدونم.
جونگکوک گوشی نامجون را گرفت و با دیدن پسری که دست دور گردن جیمین حلقه کرده بود و سلفی گرفته بود اخمی کرد: این کیه؟ اینجا پیج جیمینه؟!
نامجون ابروهایش را بالا برد و گفت: آره.
جونگکوک با خواندن متن روی عکس«تولدت مبارک مندوی هیونگ» دندان روی هم فشرد و گفت: کارام تمومه.میخوام برم خونه.
نامجون موبایلش را داخل جیبش برگرداند و گفت: جونگکوکا... چرا انقدر عصبی شدی؟
جونگکوک پرونده هارا عجولانه روی میز نظم داد و گفت: عصبی نیستم‌.
نامجون به حرکات عجیب او و بهم ریختن نظم میزش و مجدد چیدن هرچه رویش بود زل زد.
جونگکوک موبایل و اسپری ضدعفونی کننده اش را از روی میز چنگ زد و سمت در رفت: توهم برو خونه هیونگ.
و فرصت نداد نامجون جوابی بدهد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now