Part 6

1.3K 247 9
                                    

تهیونگ خسته و کوفته در را باز کرد و داخل شد. با دیدن جیمین که روی مبل خوابش برده بود همانجا بهتش زد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
اما انگار خواب جیمین سنگین تر از این حرفها شده بود‌.
صدایش که زد متوجه گرفتگی صدای خودش هم شد. یونگی راست میگفت. استاد سختگیری بود.
به آشپزخانه رفت تا کمی آب بخورد که جیمین صدایش زد: تهیونگا؟؟ اومدی؟
با لیوان آب بیرون رفت: سلام. چی شده جیمین؟ از کی اینجایی؟
_از صبح... از صبح کجایی؟ نکنه دیشبم خونه نبودی!
تهیونگ آب را نوشید و گفت: صبح رفتم. احتمالا بشه بهش گفت کلاس ووکال!
_کلاس ووکال؟؟
_با یه تهیه کننده آشنا شدم. میخواد کمکم کنه. فعلا مخم قفل شده و نمیتوتم هیچی بنویسم... فکر کنم برم تو یه کافه نیمه وقت کار کنم.
_به خودت سخت نگیر، کمک نمیخوای؟
تهیونگ سر به نفی تکان داد: از پسش برمیام. اینجا چیکار میکنی؟
_عاه... من... اومدم پیش تو.
تهیونگ چینی به پیشانی داد: بله؟!؟
_اومدم پیشت، دیشب انگار خیلی حسودیت شده بود. منم مرخصی گرفتم بیام پیشت که یکمم استراحت کنم‌.
تهیونگ اشاره به موهای ژولیده و سرشانه پلیور جیمین که افتاده و کج شده بود و اوضاع بهم ریخته ی مبل گفت: کاملا مشخصه چقدر داری حال میکنی، شلوارک و لیموناد نمیخوای؟
_برو خودتو مسخره کن.
_رنگت انقدر پریده که لباتم سفید شدن. ببینم، اونجا با کسی بحثت شده؟
_اگه شده باشه؟
تهیونگ اخم کرد: دیگه حق نداری برگردی.
جیمین پاهایش را پایین گذاشت و گفت: یکم گیج شدم. چون خسته ام. نمیخوام مثل مامان بزرگا باشم و همه وقتمو برای جئون جونگکوک بذارم.
تهیونگ سووییشرتش را در آورد و روی مبل نشست: میخوای اینجا باشی؟
_آره!
_خب پس من کلاس فردا رو میپیچم و پیشت میمونم.
جیمین قاطع گفت: عمرا! بعد عمری داری یه کار هدفمند میکنی حتی یه ثانیه هم نباید پشت گوش بندازیش.
تهیونگ لبخند مخصوصی زد و با لحن لوسی که معمولا نداشت گفت: جیمینا! تو خط قرمز من برای قانون شکنی هستی!
جیمین لبخندی مثل خودش زد و گفت:لاس نزن کیم تهیونگ! میخوای بمیری؟
تهیونگ جدی تر شد: میخوای تنهات بذارم؟ به وضوح معلومه حالت میزون نیست‌. منو احمق فرض کردی؟
_من بچه نیستم تهیونگی... خودم میخوام تنها باشم. باشه؟ فقط برو و روی هدفت متمرکز شو...
تهیونگ به گلدان روی میز زل زد و گفت: ایندفعه میخوام بشه جیمین... میخوام مثل تو یه چیزی رو بخوام و بدستش بیارم.
_من هرچی بخوام بدست میارم؟
_تا الان اینطور بوده. تو خیلی محکمی.
جیمین به فکر فرو رفت: بعضی چیزا هست که منم نتونم بدست بیارم تهیونگ.
_راستش درباره کاری که میکنم... مطمئن نیستم صد درصد بشه. ولی یه استاد داشتم که میگفت توی مسیری که دوستش داریم بودن ارزش داره به ندونستن نتیجه... چیزی که دوستش داریم ارزش خطر کردن داره‌. حرفاش سر کلاس برام شعاری بودن اما الان فکر میکنم ریسک نکردن و دنبال آرزو نرفتن چه حس خوبی برام ساخته که حالا ریسک کردن و دنبالش رفتن برام ترسناک باشه؟ میخوام انجامش بدم.
جیمین با لبخند ملایمی به تهیونگ خیره ماند: تو خیلی بزرگ شدی تهیونگی‌‌‌...
تهیونگ لبخند زد و از جا برخاست: میرم یچیزی برا خوردن درست کنم‌.
جیمین دنبالش رفت و روی کانتر نشست و بعد کلی کشمکش با خودش بین پرسیدن و نپرسیدن گفت: تهیونگا...
تهیونگ تل کشی اش را از دور گردن تا موهایش بالا کشید و آنهارا بالا برد: هوم؟
جیمین به آرامش و ملایمت تهیونگ حین آماده کردن مواد غذایی و ظروف نگاه کرد و گفت:بنظرت اگه آدم عاشق هرکی بشه حتی اگه موقعیت کاملا غیرمعمول باشه و یکطرفه باشه و ممکن باشه به هر دو طرف لطمه بزنه ارزش تلاش داره؟
تهیونگ تکه کاهویی که گاز زده بود بین لبهایش آویزان ماند و گیج به جیمین زل زد: ها؟!
_سوال بود!
چهره تهیونگ کم کم از بهت دور شد و رنگ شیطنت گرفت : اوممم، عاشق شدی؟؟؟؟؟ بگو ببینم ؛ خوشگله؟
_نه نشدم، بعدشم اینچیزا مهم نیست.
_البته که مهم نیس... ؛ خوشگله؟؟؟
جیمین به چهره موذی تهیونگ خندید و گفت: خوشگله!
تهیونگ لبخندش را جمع تر کرد و پشت دست به پیشانی کشید: ولی تو که این اواخر دختری دورت نبوده... توی شرکت؟ کیه؟ چه شکلیه؟
جیمین شانه بالا داد: من مطمئن نیستم تهیونگی ، بیا دراما نسازیم.
تهیونگ با فکری که به سرش آمد لب از داخل جوید. همینطور که نگاه به ظرف جوانه های لوبیایی که پاک میکرد داده بود پرسید: کیم یسوله؟
جیمین بهتش زد: چی؟! نه!!! چرا؟
_عاه ،خب بهرحال اون نزدیکترین دختر بهته درحال حاضر.
جیمین لب کج کرد: نه اون نیست.
تهیونگ نگاهش کرد و جوانه دیگری برداشت: خب! پس بلاخره قراره از باکرگی در بیای؟
_اصلا به حرفم دقت کردی؟
_با توجه به روابط موفق بی شمارم این سوالو از من میپرسی یا عشقای زیادی که تجربشون کردم؟!! روابط من یکی از یکی تخمی تر بودن!!
_حتما باید تجربه باشه؟! عقلت چی میگه؟
_خب عقلم میگه اگه یکیو دوست داشته باشی باید براش تلاش کنی. عشق قرار نیست آسون و راحت باشه و سریع هم به خوشی ختم شه. دراما ها اینجوری ان، کتابا هم، حتی لیریک آهنگا!
_اگه اون عشق به نظر اکثریت ممنوعه باشه چی؟ اگه طرف دوم اونیکیو نخواد؟
تهیونگ دسته سبزی ها را با چاقو خرد کرد: بستگی داره. اگه بدونه و نخواد خب حق داره، اختیار خودشو داره. ولی اگه ندونه که نمیشه نظر داد!!
_یعنی باید بهش فهموند؟
_باید بهش بگی تو کَفِشی!! وگرنه از کجا باید بفهمی که نمیخوادت؟! شاید اونم میخوادت!
_خب احتمالش کمه.
تهیونگ چپ نگاهش کرد: جیمینا، تو هیچی کم نداری. همه چیزت خاصه. اگه دوستت نداشته باشه هم میتونی کاری کنی عاشقت بشه!
_اینطور فکر میکنی؟
_آره. فقط امیدوارم یه دختر جمع و جور و کوچولو انتخاب کرده باشی! نه یه شوگر مامی!
جیمین ظرف پلاستیکی کنارش را سمت تهیونگ پرت کرد و گفت: احمق!
تهیونگ جاخالی داد و گفت: تو زیاد کوچولو و شکننده ای. اجازه نمیدم با یه دختر گولاخ باشی!
جیمین لب جوید و سعی کرد لبخندش را مخفی کند: چرا؟ اونجوری میتونه ازم محافظت کنه.
_تو خودت از همه محافظت میکنی.
_ولی منم به یکی نیاز دارم که گاهی ازم محافظت کنه.
تهیونگ نگاه مخصوصی به جیمین کرد و نمایشی گفت: پس با من باش پارک جیمین ازت خوب محافظت میکنم!
جیمین اما به فکر فرو رفته بود‌. از کی چنین حسی داشت؟ قبلا هیچوقت به توقعات خودش از عشق درست فکر نکرده بود.
محافظت؟ تکیه گاه؟ طوری که دلش میخواست جونگکوک از خودش قوی تر باشد. تابحال دلش خواسته از زنی مراقبت کند؟! یا یک زن از او مراقبت کند؟! حس دوطرفه با یک زن برایش جذابیت داشت؟! حالا که بدون بهت اولیه به خودش از گذشته تا حال نگاه می انداخت،توی فیلمها به بازیگران مرد خیلی بیشتر دقت میکرد.
شاید برای همین به آن دوست دختر چند روزه ی ایام کالج احساسی پیدا نکرد، یا همکارش سوهی که کل بیمارستان میگفتند به او علاقمند شده برایش جذابیت نداشت و تمام موقعیت های قبل و بعد، دخترهایی که زیبا و مهربان بودند اما جیمین نمیتوانست بعنوان رابطه نگاهشان کند‌.
دوست داشت مراقب جونگکوک باشد، نوازشش کند و حتی شاهد نازکردن و لوس شدن هایش باشد. اما در کنارش میخواست تمام اینها را او هم برایش بکند.حساس شود. از او مراقبت کند. نوازشش کند و مثل کوه کنارش بماند. دوست داشت روی پاهای جونگکوک بنشیند یا سوار کولش شود! این افکار نمیتوانست نشانه توهم باشد و جیمین واقعا و حقیقتا عاشق یک مرد بود. با تمام مردانگی های او‌.
و اصلا هم حس بدی به اینکه عاشق یک زن نشده نداشت. اتفاقا برعکس، حس میکرد راه درستش همین است.
جدا از اینکه مهم عشق قلبی است، وقتی به تمام ابعاد رابطه احساسی و جنسی فکر میکرد اصلا نمیتوانست خودش را با یک زن متصور شود.
انگار جونگکوک انحصارا برای او ساخته شده و او به طور غریزی دچار او شده باشد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now