بعدا ؟
بعدا وجود ندارد
بعدا چای سرد میشه
بعدا آدم پیر میشه
بعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلا
میتونست بکنه انجام نداده !___________________
"_ به نظر من زمان خیلی مهمه .تک خنده ای کرد .
_به نظرم ، نظرت کاملا اشتباه هستش .
_چرا ؟
_از بچگی یادمون دادن زمان عامل مهمیه و تا چشم بهم بزنی تموم شه و تو دیگه وقتی برای زندگی کردن نداری . در حالی که اشتباهِ ما کل زمان دنیا رو داریم همش به ما تعلق داره . به نظر من چیزی که مهمه شاد زندگی کردنه و اینکه هر چیزی رو تجربه کنی و کارایی که دوست داری انجام بدی مهمه، چون اگه این کار رو بکنی هم از زندگی لذت ببری هم از زمانی که در اختیارت بودی خوب استفاده کردی ."
ماریا :)
کیسه ی مشکی که روی سر دختر کشیده بودن رو دستور داد بردارن .
دختر با چشمایی ترسیده و سری که هی اینطرف اونطرف می شد به صندلی بسته شده بود و ته وین روبروش نشسته بود .پاش رو روی اون یکی انداخت و نگاه دیگه ای به دختر انداخت .
"چند تا سوال ازت میپرسم و ت هم جواب میدی بعدم میتونی بری ."
دختر به ته وین زل زد .
"من می دونم کی هستی !"
ته وین از روی صندلی بلند شد و همین طور که دور دختر میچرخید شروع کرد به دست زدن .
"افرین به تو چه باهوشی موش کوچولو "
روبروی دختر ایستاد و توی صورتش خم شد که سولار سرش رو عقب کشید .
"جئون سولار فکر کردی من نمی تونم پیدات کنم ولی اشتباه کردی . من کار هایی میتونم بکنم که حتی به اون مخ زنگ زده ات هم نمیرسه ."
با انگشتش ضربه ای به پیشونی سولار زد د برگشت سرجای اولش .
"خب بیا اولین سوال و مهمترین سوال رو بپرسیم نظرت چیه؟"
وقتی واکنشی از سمت سولار دریافت نکرد سوالش رو پرسید .
"قدم بعدی تهیونگ چیه موش کوچولو؟"
سولار پوزخندی زد :" میتونی بری به درک "
ته وین اشاره ای به فرد پشت سر سولار کرد و اون هم دستگاه شوک برقی رو به سولار وصل کرد .
جیغ سولار کل اون انبار متروکه رو پر کرده بود و ته وین رو بیشتر به خنده وا میداشت ، اینکه میدید کسایی که مقابلش قرار دارن انقدر ضعیفن به خنده مینداختش ولی اشتباه ته وین همین بود اینکه فکر می کرد باید جسم قوی باشه . در حالی که قدرتمندترین افراد کسایی هستن که روح قوی دارن .
![](https://img.wattpad.com/cover/271702426-288-k898676.jpg)
STAI LEGGENDO
Prince
Fanfiction"Prince " "شاهزاده " ***_***_*** 彼は黒い墓地に彼の興味を埋めます... در قبرستان سیاه تبار دفع می کند علایقش را ... ***_***_*** تا مغز و استخونش طعم درد رو چشیده بود . دیگه توانی برای برخاستن و مقابله با زندگی بی رحم و از خود راضیش رو نداشت . اون شکسته بود . خیل...