لعنتی ترین
حس دنیا
دلتنگی است که نه میتونی تحملش کنی نه
راه چاره ای داری ، فقط باید مچاله شی تو
خودت !...____________________________
[آهنگ Faded از Alan Walker 🥀🖤]
از استرس زیاد به جون ناخون های بیچاره اش اوفتاده بود و باز هم چیزی از دل شوره ی لعنتیش کم نمیکرد .
با خودش قسم خورده بود اگه بلایی سر خواهرش آورده باشن زنده اشون نمیزاره .
ولی باز به خودش دلگرمی این رو میداد که اتفاقی نیوفتاده و قرار هم نیست بیوفته .وقتی تاکسی از حرکت ایستاد یونگی هم از افکار مثل خوره اش خارج شد .
از تاکسی پیاده شد و کرایه رو حساب کرد و تاکسی گازش رو گرفت و رفت .
روبروی سوله های قدیمی قدم میزد تا B6رو پیدا کنه .
وقتی پیداش کرد جلوی در ریلی سوله متوقف شد یه نفس عمیق کشید و سعی کرد هر چیز بدی که قرار اتفاق بیوفته رو چال کنه .
دستش رو دراز کرد و در ریلی رو کشید و اندازهی ورودش بازش کرد .
وارد سوله ی تاریک و نمناک شد . دو قدم به سمت جلو برداشت و بعد متوقف شد .+کسی اینجا نیست ؟
که برخورد چیزی رو به سرش احساس کرد و بعد فقط تاریکی بود که باش همنشین شده بود .
'
'
'
سرش به شدت سنگین بود و صدایی که اسمش رو صدا میزد براش گنگ بود .دستا و پاهاش درد میکردن و مایعی رو روی گردنش احساس میکرد که قلقلکش میداد و به شدت ازش متنفر بود . چشماش تار بودن و نمیتونست ببینه چه چیزی در حال رخ دادنه .چند بار سرش رو تکون داد و پلکاش رو به هم زد .بلاخره دید تارش از بین رفت و حالا می تونست بهتر ببینه ولی هنوز سر درد داشت به شدت اذیتش میکرد .
×یونگی ..
این صدای یون بیول بود برای همین سرش رو بالا گرفت و به روبروش که یون بیول به یه صندلی بسته شده بود نگاه کرد فاصله اشون حدودا دومتر بود .گوشه ی لب خواهرش پاره شده بود .
روی صورتش خراش های کوچیکی بود .
و مهمتر از همه دور کردنش مثل جای یه طناب کبود بود .یونگی نمی دونست با دیدن این صحنه عصبانی باشه . یا ناراحت !؟
عصبانی از دست خودش که نتونست از خواهرش مراقبت کنه و ناراحت بخاطر بلاهایی که سر صورت خوش تراشش اوفتاده .
با این حال سعی کرد خون سرد باشه و یکم به خواهرش دلگرمی بده .
+بیول نگران نباش از این جا میریم بیرون اونم سالم نگران نباش من قول دادم ازت محافظت کنم و میکنم پس اصلا نگران نباش باشه ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/271702426-288-k898676.jpg)
YOU ARE READING
Prince
Fanfiction"Prince " "شاهزاده " ***_***_*** 彼は黒い墓地に彼の興味を埋めます... در قبرستان سیاه تبار دفع می کند علایقش را ... ***_***_*** تا مغز و استخونش طعم درد رو چشیده بود . دیگه توانی برای برخاستن و مقابله با زندگی بی رحم و از خود راضیش رو نداشت . اون شکسته بود . خیل...