ᵖᵃʳᵗ ³

599 87 40
                                    

لعنتی ترین
حس دنیا
دلتنگی است که نه میتونی تحملش کنی نه
راه چاره ای داری ، فقط باید مچاله شی تو
خودت !...

____________________________

[آهنگ Faded از Alan Walker 🥀🖤]

از استرس زیاد به جون ناخون های بیچاره اش اوفتاده بود و باز هم چیزی از دل شوره ی لعنتیش کم نمیکرد .
با خودش قسم خورده بود اگه بلایی سر خواهرش آورده باشن زنده اشون نمیزاره .
ولی باز به خودش دلگرمی این رو میداد که اتفاقی نیوفتاده و قرار هم نیست بیوفته .

وقتی تاکسی از حرکت ایستاد یونگی هم از افکار مثل خوره اش خارج شد .
از تاکسی پیاده شد و کرایه رو حساب کرد و تاکسی گازش رو گرفت و رفت .
روبروی سوله های قدیمی قدم میزد تا B6رو پیدا کنه .
وقتی پیداش کرد جلوی در ریلی سوله متوقف شد یه نفس عمیق کشید و سعی کرد هر چیز بدی که قرار اتفاق بیوفته رو چال کنه .
دستش رو دراز کرد و در ریلی رو کشید و اندازه‌ی ورودش بازش کرد .
وارد سوله ی تاریک و نمناک شد .‌ دو قدم به سمت جلو برداشت و بعد متوقف شد .

+کسی اینجا نیست ؟

که برخورد چیزی رو به سرش احساس کرد و بعد فقط تاریکی بود که باش همنشین شده بود .

'
'
'
سرش به شدت سنگین بود و صدایی که اسمش رو صدا میزد براش گنگ بود .‌دستا و پاهاش درد میکردن و مایعی رو روی گردنش احساس می‌کرد که قلقلکش میداد و به شدت ازش متنفر بود . چشماش تار بودن و نمیتونست ببینه چه چیزی در حال رخ دادنه .

چند بار سرش رو تکون داد و پلکاش رو به هم زد .بلاخره دید تارش از بین رفت و حالا می تونست بهتر ببینه ولی هنوز سر درد داشت به شدت اذیتش میکرد .

×یونگی ..
این صدای یون بیول بود برای همین سرش رو بالا گرفت و به روبروش که یون بیول به یه صندلی بسته شده بود نگاه کرد فاصله اشون حدودا دومتر بود .

گوشه ی لب خواهرش پاره شده بود .
روی صورتش خراش های کوچیکی بود .
و مهمتر از همه دور کردنش مثل جای یه طناب کبود بود .

یونگی نمی دونست با دیدن این صحنه عصبانی باشه . یا ناراحت !؟

عصبانی از دست خودش که نتونست از خواهرش مراقبت کنه و ناراحت بخاطر بلاهایی که سر صورت خوش تراشش اوفتاده .

با این حال سعی کرد خون سرد باشه و یکم به خواهرش دلگرمی بده .

+بیول نگران نباش از این جا میریم بیرون اونم سالم نگران نباش من قول دادم ازت محافظت کنم و میکنم پس اصلا نگران نباش باشه ؟

PrinceWhere stories live. Discover now